ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: سعید فلاحی

از اولین عاشقی‌ام خیلی سال گذشته بود و من دیگر آن زمان را در خیل خاطرات گذشته‌ام گم کرده بودم تا اینکه یک اتفاق، با تلاقی چند لحظه‌ای نگاهم در نگاهش همه چیز را مثل این که تازه روی داده باشد زنده کرد.
Saved__
دختر جوان فقط به پیش می‌دوید. گاهی با سر میان چاله‌ای شنی می‌افتاد و گاه با پا و سر و سینه، درون بوته‌های بزرگ خار می‌رفت. اما این‌ها برایش اهمیتی نداشت. فقط می‌خواست آنقدر برود، تا که به پناهگاهی امن دست پیدا کند. چند صد متر عقب‌تر از او روشنایی متحرک نوری پیدا بود.
طی دوران چهل سالهٔ عمرم هیچکس را مثل آقای «فتاح» خوشبین و صاف و ساده ندیده بودم. مردی پاک و مهربان که همه او را «دیوانه» صدا می‌زدند. زمانی که دانشجوی پزشکی دانشگاه بوعلی همدان بودم، با آقای «فتاح» همسایهٔ دیوار به دیوار بودم. گهگاهی با آقا و خانم «فتاح» به مناسبت های مختلف رفت و آمد داشتم. خانواده‌ای بی‌غل‌وغش و دوست‌داشتنی بودند.
اوس عزیز پک دیگری به سیگارش زد و بقیه‌اش را داخل زیر سیگاریِ روی طاقچه له کرد. دود ضعیف و ملایمی از ته ماندهٔ سیگار له شده در هوا به رقص در آمد و با ناز و به ظرافت خود را بالا کشید و چند ثانیه بعد محو و ناپیدا شد. اوس عزیزدر حالی که دود سیگارش را از بینی خارج می‌کرد، کنارِ همسرش، فاطمه‌ خانم نشست. با لبخندی بر لب، دستی بر روی موهای سیاه و ژولیده اش کشید و گفت: هوای خوبیه! نه!؟
متهم مردی است حدودا 45 ساله، با موهای جوگندمی و پوستی سبزه و پر از کک و مک، با چشمانی از حدقه در آمده که هر چند لحظه یک بار تیک عصبی باعث پرش گوشه پلک چشم چپ اش می شد. قدی متوسط در حدود 170 سانت داشت اما هیکل اش ورزیده و عضلانی بود. جرمش قتل و اسمش خبات است و مشهور به خبات آهنگر.