ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: انورعرب

shakh_
وقتی که اولین برآمدگی روی سرم ظاهر شد، همه خیال می‌‌کردند کله‌ام به جایی خورده است و ماسیده. شب که طبق عادت سرم را روی ران ننجون گذاشتم و خودم را مچاله کردم تا با انگشت‌‌های چغر شده‌اش کله‌ی کم پشتم را بجورد، گفت: «یکی دیگه!» دستم را گرفت و نشاند روی سرم. درست به قرینه‌ی برآمدگی اولی، تپه‌ی تازه‌ای در سوی دیگرش سبز شده بود. ننجون کمی دلشوره گرفت. پرسید: «کله‌ت رو جایی نکوبیدی پسر؟ حتم دارم جایی کوبیدیش.» قسم خوردم سرم را جایی نکوبیدم.