ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: امیک الکساندری

abs
آقایی کراواتی، با تیپ و ظاهر فردی روشنفکر، احتمالاً همسن و سال خودش، با سر و وضعی خیلی تروتمیز تاکسی را صدا زد، کنارش نشست و آدرس جایی نزدیک را داد. در یک موقعیت دیگر آرتاک با کمال میل سر صحبت را با او باز می‌کرد…
همه می‌دانستند: برای انتقام گرفتن رفت. خودش هم پنهان نکرده بود: «از حلقومش در می‌آرم». با گفتن این حرف شالش را آنقدر محکم کشیده و بسته بود که به او تذکر داده بودند: پاره می‌کنی. «من چرا همه گوشه و کنارهای روح…
من یک باغ داشتم: بزرگ، مثل پارکهای شهری. هر بهار یاسمنها در آنجا می‌شکفتند، گلهای رنگارنگِ بوته‌ها به خورشید لبخند می‌زدند. باد، شاخک‌های نو رسته سپیدارها را با خود می‌راند و می‌برد…
زمین هموار رینگ مسابقه با طناب کلفت گره زده به تیرکها محصور شده بود. محل آن در حومه شهر ایروان در مسیر دهکده «زُوونی» به منطقه «یِقوارد»، کمی دورتر از جاده قرار داشت. نزدیک بن بوته‌ها هنوز لکه‌های کوچک و گل آلود برف...
بی صبرانه منتظر مستاجر جدید بودند که بلافاصله پس از قرار دادن آخرین اطلاعیه در صفحه اینترنتی زنگ زده و خواهش کرده بود تا منزل را عجالتاً به کس دیگری نشان ندهند. از پشت تلفن صدایش کمی کودکانه، کمی زنانه می‌نمود…
بی صبرانه منتظر مستاجر جدید بودند که بلافاصله پس از قرار دادن آخرین اطلاعیه در صفحه اینترنتی زنگ زده و خواهش کرده بود تا منزل را عجالتاً به کس دیگری نشان ندهند. از پشت تلفن صدایش کمی کودکانه، کمی زنانه می‌نمود…
آدمها که از غم و یأس عقل از کف داده بودند به کامیون‌ها حمله می‌کردند و تابوتهای به شتاب ساخته شده و رنگ نشده را از دست همدیگر می‌قاپیدند. شنیده بود مردم از دست هم نان، روزی، زن یا پول بربایند…
شاگرد کلاس پنجم یا ششم بودم که در این ماجرا سهیم شدم. معلم ارشد و دخترها در کلاس نبودند، پسرها دور یکی از نیمکت‌ها جمع شده بودند و می‌خندیدند. برای اینکه بدانم سر چه موضوعی دارند می‌خندند، نزدیک‌تر رفتم…
سکوت مطلق. قهوه می‌خورم. نفسم را تقریبا حبس کرده‌ام. سرم را با احتیاط به طرف میز مجاور بر می‌گردانم تا مطمئن شوم یارو مرد است، همانی که یک رحم دارد. بله، خودش است، تازه ریش هم دارد. نه میتوانم نامه‌ها را بخوانم و نه اخبار را…
از بازار «سالداتِسکی» تفلیس، محل فروش خیارشور، روغن قلابی، لباسهای دزدی و کفشهای کهنه، مرد جوانی با بسته‌ای کوچک در دستش می‌گذشت. جوان با قدمهای سنگین و سر در گم راه می‌رفت و مرتب دور و برش را نگاه می‌کرد…