چشمانم هنوز بسته است که صدای بچهها از من دورتر میشود. نمیفهمم یک ظرف بستنی را از ویلا آوردن سه نفر آدم گنده میخواهد چه کار!؟ تنم از تنهایی در ساحل ترسیده و کمی عرق کرده و صدای موجهای خزر ، دارد تاریکی پشت پلکهایم را با یک عالمه تصویر تزیین میکند. تصویرهایی که هیچ یک را زندگی نکردهام اما خوب میشناسمشان.