جمعه پنجم بهمن نود و هفت. ساعت دهوسی دقیقه آخرین قطار مترو به ایستگاه تئاتر شهر میرسد.
دقیقاً یادم نیست چند سال پیش، اما سمندریان زنده بود که بیانهای از جانب خانه تئاتر صادر شد که طی آن از تمام دستاندرکاران و علاقهمندان تئاتر کشور خواسته شد برای جلوگیری از ساخت ایستگاه مترو در حریم تئاتر شهر جلوی این ساختمان زیبا تجمع کنند. من هم رفتم. هنوز تجربه سال هشتاد و هشت را نداشتیم و از جمعیتی که در پارک دانشجو جمع شده بودند به وجد آمده بودم.
آن روز چند نفر از خانه تئاتر آمدند و قول دادند نگذارند ایستگاه مترو جلوی تئاترشهر ساخته شود اما چند وقت که گذشت نه تنها ایستگاه متروی چهار راه ولیعصر – که گفتند به احترام تئاتر کشور نام آن را رسماً ایستگاه تئاترشهر گذاشتهایم – افتتاح شد، بلکه ساختن مسجد بزرگی دیوار به دیوار ساختمان تئاتر شهر کلنگ زده شد، تا تئاتر شهر عملاً لای منگنه قرار گیرد.
به همین دلیل هر وقت گذرم به اینجا میافتد بیاختیار آن روز نسبتاً سرد را، وقتی بعد از تجمع به طرف خانهام که آن موقع در خیابان ابوریحان بود میرفتم، به یاد میآورم؛ روزی که با خودم خیال کرده بودم: «پس اتحاد در زمانه ما هم میتواند جواب بدهد.»
امشب بیهیچ دلیلی پایم را از خانه بیرون گذاشتم و تا متروی طالقانی پیاده رفتم. کمی در قطارها چرخیدم و وقتی اسم ایستگاه تئاتر شهر را شنیدم، دلم خواست از زیر زمین بیرون بیایم.
میدانم برای رسیدن به پارک دانشجو باید وارد زیرگذر چهارراه ولی عصر شوم؛ دالان بزرگی که به گفته شهرداری روزانه سه میلیون نفر وارد آن میشوند. به نظرم این زیرزمین بزرگ دو مزیت بزرگ دارد: اول اینکه ترافیک حوالی چهارراه را کم کرده، چون آن را طوری طراحی کردهاند که تمام رهگذران مجبور باشند برای عبور از چهارراه از آن استفاده کنند؛ و دوم ایجاد فضایی برای دهها دستفروش است که دور تا دور زیرگذر چهارراه ولیعصر در آن هوای دمکرده بساط میکنند و نانی درمیآورند.
با وجود نردههای بینفوذ دور تا دور چهار راه، چند وقت پیش عابرین روزنهای بین نردهها پیدا کردند و روزانه هزاران شهروند برای اینکه زحمت ورود به زیرگذر را به خود ندهند، تن خود را از لای نردهها عبور میدهند و راه خود را به طرف مقصد باز میکنند. من هم چندباری این کار را کردهام اما امشب دلم میخواهد دست فروشهای توی دالان و اطراف ایستگاه مترو را ببینم.
میدانم نباید توقع داشته باشم در این ساعت شب تعطیل، عشاقی را ببینم که در حوالی غروب آفتاب همیشه چند تایی از آنها را میشود در دهانه زیرگذر پیدا کرد که آخرین نجواهای گشتوگذار نیمروزیِ دلچسبشان را به زبان میآورند و چون هر کدام در سوی دیگر شهر زندگی میکنند، با بیمیلی از هم خداحافظی میکنند.
اما انتظار دارم به زودی با بلبشوی سمبوسهها و پیراشکیهایی که روغن ازشان میچکد، حریرهای پولکدار و عروسکهای کاموایی، مجسمههای سفالی و کیفهای زنانه دستساز و بساط پاستیلهای فلهای روبهرو شوم. چند قدم که برمیدارم میفهمم برای دیدن آنها هم دیر آمدهام و در سکوت زیرگذر، پارچههای نخنمایی که روی اجناس دستفروشها کشیده شده، مایوسم میکند. برای برگشتن دیگر دیر شده چون قطاری که من را به این ایستگاه رساند، آخرین قطار روز بود.
تصمیم میگیرم ادامه راهم را پیاده تا خانه بروم، اما در حاشیه پارک دانشجو، در بساط مرد میانسال کوتاه قدی که کلاه بافتنی کلفتی سرش کرده سماور بزرگی میبینم که باعث میشود دلم چای دارچین بخواهد. نزدیکتر که میروم متوجه میشوم جگر و بال کبابی هم میفروشد، اما جز مرد لاغری که روی نیمکت سنگی ِکنار بساط او نشسته و با کنجکاوی زیر نظرم میگیرد، مشتری دیگری ندارد.
مرد چای فروش به نظر بیحوصله میآید، با آنهم، وقتی لیوان کاغذی چای را میدهد دستم، لبخند ناامیدانهای از سر احترام روی صورتش جا میدهد. بعد از تاریکی پارک دانشجو زن بلند قدی بیرون میآید که دست پسر نوجوان نحیفی را در دست گرفته. وقتی جلوتر میآیند، زن به نظرم به شکلی غیرعادی بلند قد میرسد؛ ولی با آن قد افراشته کفش پاشنه بلندی که راه رفتن را برایش سخت کرده، به پا دارد. وقتی به بساط مرد میان سال میرسد با صدای دو رگهای میگوید: «حسن آقا سردمون شده. ده دیقه پشت این منقلت خودمونو گرم میکنیم و فلنگو میبندیم؛ خیالت راحت.»
مرد چایفروش انبر بلندی را که توی منقلش گذاشته بود، برمیدارد و با جثه کوچکش به طرف زن تنومند حمله میکند، اما درست وقتی به فاصله یک قدمی او و پسرکِ همراهش میرسد، میایستد و با صدایی لرزان میگوید: «ننه سیز قالاسان! سنی ذلیل قالاسان اوشاخ!»
زن دست پسرک را میگیرد و با اینکه خیلی ترسیده، به نظر نمیرسد قصد دور شدن از منقل را داشته باشد. میگوید: «باز که زبون اصلی فحش دادی! اگه مردی به زبون آدمیزاد فحش بده تا جوابتو بدم.»
مرد در حالی که هنوز انبر را بالا گرفته با لهجه آذری میگوید: «آخه تو آمیزادی که زبون آدمیزاد سرت بشه؟»
پسر که پشت زن پناه گرفته سرش را جلو میآورد و میگوید: «میگه، بیمادر شی ،ایشالله! ذلیل بشی، ایشالله!»
زن با صدایی که هر لحظه کلفتتر میشود، اما به همان اندازه صلابتش را از دست میدهد، میپرسد: «با کی بودی، حسن آقا؟ با من؟ من که خیلی وقته بی مادر شدم! اگرم با این طفل معصوم بودی که اینم مادرش به رحمت خدا رفته.»
حسن آقا جواب می دهد: «این طفل معصومه؟!»
زن می گوید: «چهارده سالشه! سپردنش دست من.»
– سپردنش دست تو که چی کارش کنی؟ یکی مث خودت ازش بسازی؟
– بابا تو از من بدت میاد، این طفلک که دیگه همشهریته! بذار دو دیقه گرم شیم، میریم سراغ کارمون!
– کدوم همشهری؟ نصف ایران تُرکن. هر کی ترکی حرف زد که نمیشه همشهری!
زن رو به پسر میگوید: «خب بهش بگو بچه کجایی دیگه!»
پسر با ترس میگوید: «میانه.»
حسن آقا انبر را پایین میآورد و میگوید: «ویرقینون ویریلسین سَنون اوشاخ!»
زن رو به پسر میگوید: «چی گفت؟»
پسر دوباره پشت زن قایم میشود. میشنوم که میگوید: «فحش داد.»
زن تشر میزند: «بچه یتیمه. تازه همشهریتم هست! خجالت نمیکشی فحشش میدی؟!»
مرد لاغر روی نیمکت، قلپی از چایش مینوشد و بلند میگوید: «بابا سعید، ای که بحث کِردن باش مث هفت تو لوله پُلیکیه!»
حسن آقا دوباره انبر را بالا میگیرد و این بار به طرف مرد میرود. میپرسد: «تو چه زرت و زورتی کردی؟!»
مرد نحیفِ چای به دست خودش را روی نیمکت جمع میکند و لبخند زنان میگوید: «به زبون خودمون گفتم.»
– خب به همون زبون خودت چی گفتی بهش؟
– اصطلاح بوشهری گفتُم. به سعید گفتُم حرف زدن با ای حسن آقا مثل فوت کردن تو لوله پُلیکا بیفایده اس.
– تو دیگه چرا زبون درآوردی؟ بد کردم چایی مفتی دادم دستت؟
زن توی حرف آنها میپرد و رو به مرد لاغر میگوید: «اولاً سعید نه و ساناز! دوماً ما وکیل وصی نمیخوایم؛ تو کلاه خودتو نگه دار که باد نبره!»
حسنآقا یکهو عصبانی میشود. من که فقط دو متر با او فاصله دارم میتوانم توی چشمهاش ببینم که این بار واقعاً خشمگین است. انبر را توی منقل میکند، یک تکه ذغال بزرگ و سرخ برمی دارد و میگوید: «هر سه تا تون پاشین گم شین!»
مرد بوشهری، زن و پسر لاغرمردنی به سرعت از او دور میشوند. حسن آقا ادامه میدهد: «همین طوریش هشتم گرو نُهمه؛ اگر قرار باشه با شما بیدین و ایمونها سر و کله بزنم که همین یه قرونم آجر میشه برای زن و بچهام!»
حالا زن، پسر و مرد بوشهری را که زیر نور یکی از چراغ های کمسوی پارک ایستادهاند، میتوانم به وضوح ببینم. بوشهری کت سیاه تنگی پوشیده که فکر میکنم خودش خیلی آن را دوست دارد، اما آشکار است که این لباس برای فصل مناسب نیست و نه فقط بابت تهدید حسن آقا، بلکه به خاطر سرمای گزنده به خودش میلرزد. موهایش چرب است و زیر نور چراغ میدرخشد. گویا دماغش را عمل کرده و انگار لبهاش را هم داده برایش کلفت کردهاند. شلوار جین آبی روشنش چنان به پاهاش چسبیده که حتی حرکات عضلات نحیف رانهایش را میتوانم ببینم.
زن اما نسبت به بوشهری قیافه عجیبتری دارد. چسب سفیدی که روی دماغش زده وسط صورت آرایش کردهاش توی ذوق میزند و قیافهاش را آشفتهتر جلوه میدهد. زیر کاپشن بلند سیاهی که به تن دارد، مانتوی قرمز پوشیده و موهای مش کردهاش، از زیر یک روسری پر زرقوبرق بیرون زدهاند. شلوار چسبان سیاه و پولکداری پوشیده که توی این سرما نه تنها روی زانوهاش بلکه روی رانهاش هم رد پارگی آشکاری دارد، طوری که رنگ روشن پوستش مثل نورافکن از لای حفرههای شلوارش برق میزند.
پسرک (که حالا که به او دقت میکنم ظرافتی بیش از یک پسر دارد) شاید از زن بلندقد و مرد بوشهری کمتر جلب توجه میکند. شلوار و سوییتشِرت سیاهی تنش کرده با دستکشهای بیانگشت نقرهای و کتانی سفید کهنهای که احتمالاً دو سه ماه قبل وقت دور انداختنشان رسیده بود.
چند ثانیه در سکوت میگذرد. حسن آقا وقتی ذغال را به منقلش برمیگرداند از من عذرخواهی میکند و با ناراحتی سیگاری آتش میزند. من هم دلم میخواهد سیگار بکشم. بوشهری، زن ِشلوار پاره و پسر هنوز زیر نور چراغ ایستادهاند. از حالتشان میشود حدس زد که منتظر حسن ماندهاند تا دلش به رحم آید و بگذارد دور منقلش حلقه بزنند.
حسن آقا دو پک عمیق به سیگارش میزند و رو به من، طوری که آنها بشنوند میگوید: «آخه آقا جان، شما اگر جای من بودید چیکار میکردید؟ توی این گرونی و بدبختی که هر کی به فکر خودشه ،بساط من شده پناهگاه این قرمساقهای از خدا بیخبر با این سر و شکل اجق وجقشون! اگر یه نفر از محل ما از این جا رد شه با خودش چی فکر میکنه؟ اگه به گوش زنم برسونن، چی؟ اصلاً برکتو از کاسبی من بردن این …. الله اکبر!» حرفش را میخورد.
زن داد میزند: «بابا والا ما هم بندگان خداییم!»
حسن آقا پکی را که داشت به سیگارش میزد نیمهکاره میگذارد و میگوید: «تو خدا میشناسی؟!»
بوشهری دیگر لهجه بوشهری ندارد؛ جواب میدهد: «نه! تو فقط میشناسی! ما که حواسمون به این بچه بیپناه و بیپدر و مادر هست که یه وقت کسی بلایی سرش نیاره، از خدا بیخبریم، تو که درآمد یه روزت اندازه یه ماه اجاره اتاق خرابه منه ولی از آتیش منقلت دریغ میکنی، خداشناس شدی واسه ما».
حسن آقا سیگارش را با حرص روی زمین میاندازد و به طرف منقل میرود. وقتی دوباره با انبر تکه ذغالی برمیدارد، زن، بوشهری و پسر از زیر نور چراغ بیرون میآیند. حسن آقا انبر را بالا میبرد و ذغال را به سمت آنها پرتاب میکند. دسته سه تایی، طوری که انگار نارنجکی وسطشان منفجر شده باشد، به سرعت از هم دور میشوند، اما پسر تا دو قدم برمیدارد زمین میخورد و من صدای برخورد استخوانهایش را با زمین از ده، دوازده قدمی هم میشنوم. از شانس بدش ذغال درست به طرف او پرواز میکند و روی پهلویش فرود میآید. پسر در حالی که هنوز روی زمین است تکان سریعی به خودش میدهد و ذغال را دور میکند، اما چنان حال مفلوکی دارد که نه تنها زن و مرد بوشهری به سمت او برمیگردند، بلکه حسن آقا هم بعد از اینکه برای لحظهای سر جایش خشکش میزند، به سوی او راه میافتد.
من هم به این فکر میافتم که از جایم بلند شوم و به سه نفری که بالای سر پسر حلقه زدهاند، بپیوندم. اما ثانیهای بعد زن را میبینم که پسرک را بغل کرده و در حالی که روسریاش روی شانههایش افتاده به طرف من که در نزدیکی سماور و منقل نشستهام میآید.
حالا هیچ نشانی از زن بودن در او نیست. انگار مردی که کلاهگیس گذاشته و کفش پاشنه بلند به پا دارد، به سمن من میآید. حسن آقا که کنار او حرکت میکند، حتی تا شانههای او هم نمیرسد. بوشهری سریعتر میدود و از توی بساط حسن آقا چند تکه ذغال برمیدارد و روی آنها نفت میریزد.
احساس میکنم باید از روی نیمکت بلند شوم. وقتی از منقل فاصله میگیرم، آتشی در آن زبانه میکشد. بوشهری رو به زن با صدای بلند میگوید: «بیارش این پشت سعید. هم سماور هست هم منقل دو دیقهای گرم میشه.» زن چشمغرهای به بوشهری میرود، اما از اینکه به جای ساناز، سعید خطاب شده، اعتراضی نمیکند.
پسر را که از حال رفته روی نیمکت مینشانند و حسن آقا پتوی خاکستری کثیفی از زیر چرخی که سماور بزرگش روی آن است، بیرون میآورد و دور او میپیچاند. پسر رنگش پریده. حالا که از نزدیک میبینمش متوجه میشوم که ابروهایش را برداشته و روی لبهایش برق لب زده.
آرام میگوید: «سوییتشِرتم سوخت! فقط همین یه دونه رو داشتم.» زن روسریاش را بالا میآورد و دوباره آن را گره میزند، برای پسر چای میریزد و میگوید: «فدای سرت قربونت برم. من خودم میبرمت نازیآباد یکی برات میخرم.»
حسن آقا بیآنکه چیزی بگوید در لیوان چایی که توی دستهای زن است، نبات میاندازد و از آن جمع سه نفره دور میشود. میبینم که روی نیمکتی که حداقل پنج متر با ما فاصله دارد مینشیند و سیگاری روشن میکند. بوشهری زیر لب به زن میگوید: «اینو از کجا پیداش کردی؟»
– پشت پارک دیدمش. دو روزه اومده.
– فرار کرده؟
– نه! توی تهرون یکی براش ویزای تحصیلی جور کرده، این طفلک هم یهویی تصمیم به مهاجرت گرفته! خب معلومه فرار کرده وگرنه پشت و پناهش که من و توی بدبخت بیچاره نمیشدیم.
بوشهری از زن و پسر جدا میشود و میآید کنار من میایستد. طوری نگاهم میکند که من هیچ نشانی از مرد بودن در او نمیبینم. نگاهش را از من برمیگیرد و در حالی که میشود فهمید تمام حواسش به من است ،سیگار باریکی از جیب کتش بیرون میآورد. وقتی سیگار را بین لبهاش میگذارد، ناخنهای مصنوعیاش را میبینم که روی آنها اکلیل زده؛ میپرسد: «برام فندک میزنی؟»
سیگارش را روشن میکنم. زن طوری به ما نگاه میکند که میفهمم دلش سیگار میخواهد. دو نخ سیگار از توی پاکت بیرون میآورم و میگیرم سمتش. میگوید:«یکی بسه. مرسی»
پسر چای داغ را هورت میکشد. با صدای لرزانی میگوید: «منم یه نخ میخوام.»
زن رو به او داد میزند: «خاک تو سرت کنم! بذار سه روز بشه اومدی تهران بعد سیگاری شو.»
پسر جواب میدهد: «من از شهر خودمون سیگاری بودم…»
زن نمیگذارد حرفش را ادامه دهد: «هیس! دهنتو ببند! اگر میخوای پیش من بمونی از سیگار خبری نیست.»
پسر سرش را پایین میاندازد. هر چهار نفر چند لحظه در سکوت میمانیم، تا اینکه زن میگوید: «اصلاً ما هم نمیکشیم. کِی خیری از سیگار دیدیم که این دفعه ببینیم.»
سیگارش را توی جوی آب میاندازد و با نگاهش از ما میخواهد همین کار را بکنیم. بوشهری با بیمیلی اطاعت میکند. من هم احساس میکنم نباید سیگار بکشم. آتش سیگار را با ته کفشم خاموش میکنم و تهسیگار را برمیدارم و در سطل آشغال میاندازم. بعد همه به همان سکوت قبلی برمیگردیم.
حسن آقا، آن سوتر، پک محکمی به سیگارش میزند، سرش را بالا میگیرد، به ماه بالای سرمان نگاه میکند. بعد نفس عمیقی میکشد و دود عظیمی از گلویش بیرون میدهد.