Saie_park

برای سروهای شیرازی پارک ساعی

نامه‌های تهران

وقتی بچه بودم فقط دوبار گم شدن در شهر را تجربه کردم که یکی از دفعاتش همین جا بود. تابستان بین کلاس اول و دومم بود و من که برای چند لحظه از خانواده‌ام جدا شده بودم تا نگاه دوباره‌ای به ده‌ها لاک‌پشتی که آن موقع در پارک زندگی می‌کردند و زیر سایه یک پل کوچک جمع می‌شدند بیندازم برای حدود سه ساعت گم شدم و بی‌پناهی را شاید برای اولین‌بار در زندگی‌ام تجربه کردم.

بهمن‌ماه نود‌و‌شش است و من در روزی که یکی از سنگین‌ترین برف‌های سال‌های اخیر تهران می‌بارد به پارک ساعی آمده‌ام.

وقتی بچه بودم فقط دوبار گم شدن در شهر را تجربه کردم که یکی از دفعاتش همین جا بود. تابستان بین کلاس اول و دومم بود و من که برای چند لحظه از خانواده‌ام جدا شده بودم تا نگاه دوباره‌ای به ده‌ها لاک‌پشتی که آن موقع در پارک زندگی می‌کردند و زیر سایه یک پل کوچک جمع می‌شدند بیندازم برای حدود سه ساعت گم شدم و بی‌پناهی را شاید برای اولین‌بار در زندگی‌ام تجربه کردم. با وجود این خاطره غم‌بار، بعد از پارک کوروش که نام رسمی‌اش «شریعتی» است، ساعی محبوب‌ترین پارک تمام عمرم است.

شاید نیم ساعت بیشتر نیست که به پارک رسیده‌ام اما چهارمین سیگارم را روشن می‌کنم و به سمت یک دسته دختر و پسر دانشجوی شادمان می‌روم که گوله‌های برف را توی لباس یکدیگر فرو می‌برند و به این بهانه بیشتر از همیشه مجال نزدیک‌تر شدن به بدن‌های یکدیگر را پیدا می‌کنند. اما صدایی که از پشت سرم می‌آید نمی‌گذارد به راهم ادامه دهم:

– آقا جون منو می‌بخشی!

برمی‌گردم. پیرمرد شیک‌پوشی روی نیمکتی نشسته و صورتش به نظر بی‌اندازه رنگ پریده می‌آید. می‌گوید: «نمی‌خوام بگم سیگار نکش. من خودم سیگاری‌ام اما وقتی راه می‌ری نکش. ضربان قلبت می‌ره بالا؛ فشار خونت رو هم می‌بره بالا و ضرر هر نخ سیگار رو چهار برابر می‌کنه.»

حوصله بحث با او را ندارم. سیگارم را روی زمین می‌اندازم و می‌گویم: «چشم. هر چی شما بگین.»

– حیفش کردی که! می‌خواستم بگم بیا بشین اینجا منم یه نخ روشن کنم.

فکر کردم سیگار کشیدن با مردی که حداقل هشتاد سال سن دارد از دیدن لوس‌بازی بچه‌های نوزده بیست ساله بهتر است. وقتی برای پیرمرد فندک می‌زنم می‌پرسد: شما می‌دونستی هرچی سرو شیرازی توی این پارک هست، من کاشتم؟»

– نه والا. از کجا باید می‌دونستم؟

– بهار سال بیست و نه بود.

– یعنی اینجا اینقدر قدیمیه؟ فکر می‌کردم اوایل دهه پنجاه پارک ساعی رو ساختن.

– ببینم آقاجون، تو اصلن اسم درختها رو می‌شناسی؟ می‌دونی اینجا چند جور درخت داره؟

لحظه‌ای نظرم راجع به او عوض می‌شود و بعید می‌دانم که قرار است گفتگوی لذت‌بخشی با او داشته باشم. به طرف جوانک‌ها چشم می‌اندازم. می‌گویم: والا اسم چند تا درخت رو بلدم. اما نمی‌دونم اینجا دقیقن چه درخت‌هایی داره.

– تا روزی که مسئولیتش با من بود، اینجا چهارده نوع درخت کاشتم. البته همه رو من نکاشتم، اما سروهای شیرازی رو، چرا. همه شون رو من کاشتم. نارون، سدروس، سرو بادبزنی، درخت گردو و سیب، ماگنولیا، یاس وحشی، سرو شیرازی و نقره‌ای، سرو تبری، برگ بو، چنار، افرا، کاج تهران، زالزالک و ژنیگو…

با خود فکر می‌کنم شاید کهولت سن اندکی عقلش را نرم کرده؛ موبایلم را در می‌آورم تا صدایش را ضبط کنم. خرجی که برای من ندارد ولی شاید حرف‌هایش به درد نوشتن بخورد. حرفش را ادامه می‌دهد: …تمام سنگ‌های پله‌های اینجا رو از جاجرود آوردیم. یادش بخیر، اون موقع دیگه مهندس ساعی مرحوم شده بود. قسمتش نشد زنده بمونه ببینه پارکش چه شکلی شده. اولش قرار بود اینجا پارک جنگلی باشه اما وقتی سر و شکل تهران یهو تغییر کرد تصمیم گرفتن یه پارک سوسولی ازش دربیارن.

– شما می‌دونین کی پارک ساعی رو طراحی کرده؟

پک محکمی که داشت به سیگارش می‌زد نیمه‌کاره می‌ماند و زیر خنده می‌زند: «معلومه که می‌دونم! حسین محجوبی!

– کی افتتاح شد دقیقا؟

پیرمرد با قاطعیت می‌گوید: سال ۲۵۳۲!

چند وقت پیش یاد گرفتم که چه طور سالشمار شاهنشاهی را به تقویم هجری شمسی تبدیل کنم. ۲۵۳۲ به تاریخ رسمی کشور می‌شود ۱۳۵۲.

– … زمان خدا بیامرز غلامرضا نیک‌پی بود. شما مرحوم نیک‌پی رو می‌شناسی آقاجون؟

با سر تایید می‌کنم که بله.  

از سال گذشته که برای یک مجموعه مستند درباره تهران نریشن می‌نویسم، مجبور شدم علاقه‌ام به شهری که در آن زندگی می‌کنم جدی‌تر بگیرم و درباره پارک‌ها، اولین برج‌ها، کاباره‌ها و عشرتکده‌ها و بیمارستان‌ها و جاهای دیگر جستجو کنم و بخوانم. بعد با مردی آشنا شدم که در دهم مهرماه سال چهل‌و‌هشت به عنوان شهردار تهران انتخاب شد و تا هشت سال بعد یعنی کمتر از چهارده ماه پیش از انقلاب در پست خود باقی ماند.

اغلب مظاهر مدرن تهرانی که امروز می‌شناسیم در زمان شهرداری این مرد – که شاید چون از خانواده‌ ثروتمندی بوده، توانسته تا درجه دکتری اقتصاد بین‌الملل در خارج از کشور تحصیل کند – ساخته شده‌اند. بانی بیشتر پارک‌ها، برج‌های بیش از ده طبقه و اولین اتوبان شهر که چهل سال پیش اسمش را گذاشتند بزرگراه مدرس، همین مرد بود. اما شاه همزمان با اوج انقلاب او را زندانی کرد و در بهمن ۵۷ وقتی مردم به زندان‌ها حمله کردند، همراه با صد‌ها زندانی دیگر گریخت. دو هفته بعد از آن، احتمالا چون نمی‌خواسته مخفیانه زندگی کند و گمان می‌کرده زندانی شاه بودن او را هواخواه انقلاب نشان خواهد داد، خود را به دولت موقت معرفی کرد.

بعد از عید نوروز سال ۵۸، مردی که شخصا ساخت اولین پارکینگ‌های عمومی تهران، تعیین حریم شهر، ایجاد کارخانه تبدیل زباله به کود و ده‌ها پروژه مفید دیگر را اداره کرد، به خاطر آن‌چه که اعلام شد «رشد چشمگیر دیسکوها و روسپی‌خانه‌ها در زمان ریاست او در شهرداری و گسترش فساد» است، اعدام شد.

پیرمرد پکی به سیگارش می‌زند و می‌گوید: سال بیست‌و‌چهار من دانشجوی مهندس ساعی بودم. خدابیامرز خیلی دلش می‌خواست برای تهران یه ریه درست و حسابی درست کنه؛ چون اون موقع که کسی فکر نمی‌کرد تهران یه روزی همچین غول بی‌شاخ و دمی بشه فکر این روزها رو کرده بود.

گوله برف دختر هفت هشت ساله‌ای که مادرش را نشانه گرفته بود، به من می‌خورد و باعث می‌شود با اینکه حسابی لباس پوشیده‌ام، از سرما بلرزم. زمستان نود‌و‌شش، عجیب‌ترین زمستانی بود که تا امروز دیده‌ام. در دی ماه‌اش حتی دمای هجده درجه را هم تجربه کردیم. حتی یادم می‌آید سال نود‌و‌شش کم بارش‌ترین پاییز تاریخ کشور را داشت، اما در بهمن‌ماه چنان برف جانانه‌ای بارید که فریادهای دلگرم‌کننده کارگرهایی که برای برف پارو کردن در کوچه‌ها می‌چرخیدند بعد از ده سال غیبت یک هفته به هوا بلند بود.

پیرمرد گفت: شما مجسمه مهندس ساعی رو اینجا دیدی؟

– نه. مگه مجسمه‌اش رو ساختن؟

سیگارش را که هنوز به نیمه نرسیده زمین می‌اندازد و می‌گوید: پس پاشو بیا بهت نشون بدم. مجسمه مهندس ساعی رو خیلی بی‌سر‌و‌صدا گذاشتن روی یه نیمکت همین پشت.

یقه پالتو‌ام را بالا می‌دهم و دنبال او راه می‌افتم و دقیقه‌ای بعد روبروی مجسمه‌ای ایستاده‌ایم که بارها دیده‌ام اما هیچ وقت نمی‌دانستم تندیس مرد پیپ به دستی که روی این نیمکت نشسته، مهندس ساعی است. مجسمه را طوری بی نام‌و‌نشان روی نیمکت یکی از تپه‌های پارک گذاشته‌اند که انگار هم می‌خواسته‌اند از او تقدیر کنند و هم نگران بودند این تقدیر یک وقت زیادی به نظر نرسد.

از پیرمرد می‌پرسم: «شما واقعا برا مهندس ساعی کار می‌کردید؟» و چون سریعن می‌فهمم گفتن آن «واقعا» می‌تواند محترمانه نباشد جمله‌ام را عوض می‌کنم: منظورم اینه که چند وقت براش کار می‌کردین؟

– تا وقتی که زنده بود. می‌دونی که کِی و چه طوری مرده،‌ نه؟

– آره. راجع بهش خوندم. گفتین تمام سروهای شیرازی پارک رو شما کاشتین؟

– آره. دونه دونه رو با دست‌های خودم کاشتم. مال دوره‌ای بود که بودجه کم داشتیم و نمی تونستیم کارگر اضافه استخدام کنیم.

به اطراف نگاه می‌کنم تا یک درخت سرو پیدا کنم. با لبخند می‌گویم: یعنی این رو هم شما کاشتید؟

پیرمرد می‌خندد: آقاجان، این که اصلا سرو شیرازی نیست! به اینا می‌گن سروِ سیمین. بیا چهار تا پله بریم پایین تا نشونت بدم!

از بین چند دسته جوان پر سر‌ و صدا می‌گذریم و وقتی دوباره به عمق پارک ِ دره‌ای شکل ساعی می‌رسیم صدای یک ترانه شش‌و‌هشتی ایرانی به گوشمان می‌رسد. چند قدم پیش‌تر، در فضایی که با درختان چنار محصور شده، چند زن و مرد با احتیاط خاصی در حال رقصیدن‌اند. هرچند معلوم است که محتاطند که زیادی به اندام‌شان پیچ و خم دهند. من خودم هیچ وقت اهل رقصیدن نبوده‌ام اما فکر می‌کنم اگر مثل آنها دلم می‌خواست ذوق و شوق برف ناگهانی را در یک مکان عمومی خالی کنم، می‌رفتم دستی می‌افشاندم و پایی می‌کوبیدم که هم رقص به حساب آید و هم اگر سر و کله ماموری پیدا شد، ادعا کنم که در حال نرمش کردن بوده‌ام.

با خودم می‌گویم این «رقص با اعمال شاقه»‌ است و آن تندیس‌گذاشتن هم «با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن»؛ رفتار‌های عافیت‌طلبانه‌ای‌ که حتی اگر اجباری نباشد، از روی عادت به آن تن می‌دهیم.

پیرمرد می‌گوید: «به اینا می‌گن سرو شیرازی!» و به درخت‌هایی اشاره می‌کند که بارها دیده‌ام، گرچه حالا که برف روی آنها نشسته بیشتر از همیشه به نظر زیبا می‌آیند. یاد نگارگرهای قدیمی که در تاجیکستان، افغانستان، ازبکستان و ایران کشیده شده‌اند، افتادم. در آن‌ها هم سرو شیرازی هست؛ درخت‌های مخروطی و نوک‌تیزی که نسبت به قد بلندشان تنه لاغری دارند.

بادی که از پشت درختها می‌وزد دانه‌های ریز یخ و برف را روی صورت‌هایمان می‌نشاند. احساس می‌کنم دارم یخ می‌زنم اما پیرمرد انگار به اندازه من سردش نیست، شالم را می‌کشم روی صورتم. باد دست‌بردار نیست و ابر‌های تیره فضا پارک را تاریک می‌کند. پدر و مادر‌ها بچه‌هایشان را بغل می‌کنند و آماده می‌شوند که به خانه‌ برگردند. برف دوباره آغاز می‌شود.

چترم را باز می‌کنم اما نمی‌دانم آن را باید جلوی رویم بگیرم یا بالای سرم؛ چون برف از هر طرف روی لباسم می‌نشیند و مرا می‌لرزاند. لحظه‌ای چشمانم را در مقابل برف می‌بندم و می‌گویم: بریم کافه‌ای این نزدیک‌ها بشینیم و شما باقی ماجرا رو برام تعریف کنید؟

جوابی نمی‌شنوم. چتر را جلوی صورتم می‌گیرم تا بتوانم چشم‌هایم را باز کنم. پیرمرد نیست. کنار یکی از بزرگترین سروهای شیرازی که در نزدیکی‌ام وجود دارد پناه می‌گیرم و به اطراف نگاه می‌اندازم. نه تنها پیرمرد را نمی‌بینم؛ بلکه هیچ آدم دیگری هم در این حوالی نیست.

شاید کمتر از دو دقیقه برف طوری پارک را سفید‌پوش می‌کند که نمی‌شود اثری از پله‌ها و راهروهایش پیدا کرد. به شکل ساده‌دلانه‌ای از اینکه برای بار دوم در زندگی‌ام در پارک ساعی گم شوم، می‌ترسم. اطرافم را نگاه می‌کنم ولی پیرمرد نیست.

از پارک بیرون می‌آیم و در خیابان وزرا متوجه می‌شوم نباید انتظار پیدا کردن تاکسی داشته باشم. نزدیک‌ترین ایستگاه مترو به من، ایستگاه متروی شهید بهشتی است و به این ترتیب اگر پیاده به خانه‌ام در خیابان بهارشمالی برگردم شاید زودتر به خانه برسم.

مغازه‌ها که فهمیده‌اند در این برف و بوران خبری از کاسبی نیست، یکی‌یکی کرکره‌هایشان را پایین می‌کشند. از خیابان وزرا وارد خیابان عباس‌آباد یا همان شهید بهشتی می‌شوم. تصمیم می‌گیرم از سهروردی وارد بهار شیراز و بعد بهار شمالی شوم و مسیری را که در روزهای عادی حدود یک ساعت طول می‌کشد، دو ساعته طی می‌کنم.

وقتی به خانه می‌رسم خسته و خیس و منجمدم. در خانه‌ام یک بخاری گازی کوچک بیشتر ندارم و تا غروب طول می‌کشد سرما از تنم بیرون برود و بتوانم به پیرمردی که ظاهر شدنش سر راهم ناگهانی بود و غیب‌شدنش هم عجیب و شک برانگیز اتفاق افتاده بود، فکر کنم.

موبایلم را برمی‌دارم، روی مبلی که به بخاری نزدیکش کرده‌ام، می‌نشینم و در انترنت به دنبال اطلاعاتی درباره مهندس کریم ساعی پیدا می‌کنم؛ مردی که بنیان‌گذار علم جنگل‌داری در ایران بود و در چهل‌و‌دو سالگی مرد.

آنچه باعث می‌شود تا نیمه شب داستان به جستجویم ادامه دهم، روایت دوگانه‌ای از مرگ او بود. جایی می‌خوانم که «دکتر باستانی پاریزی» که در هشتاد‌و‌هشت سالگی مرد، در کتابی نوشته که در دی ماه سال سی‌و‌یک، او که دانشجو بوده برای دیدن خواهرش که به شیراز می‌رود. آن روز‌ها فقط هفته‌ای یک بار در روزهای پنجشنبه از شیراز به تهران پرواز صورت می‌گرفته. هفته بعد، در پرواز برگشت به تهران، مرد شیک‌پوش و موقری وارد هواپیما می‌شود و می‌گوید مسئولیتی در وزارت کشاورزی و جنگل‌داری مملکت دارد و چند روزی در شهرهای اطراف شیراز مشغول آفت‌کشی بوده و حالا به او اطلاع داده‌اند هیئتی از هلند برای بستن یک قرارداد زیست‌محیطی مهم به تهران آمده‌اند. آن روز‌ها فقط هفته‌ای یک بار در روزهای پنجشنبه از شیراز به تهران پرواز بوده. آن مرد بعد از این توضیح می‌گوید که اگر یک نفر حاضر شود جایش را در هواپیما به او بدهد، ترتیبش را خواهد داد که یک هفته در مجلل‌ترین هتل شیراز به خرج او اقامت کند و پنجشنبه هفته بعد به تهران برگردد.

مسافران لحظاتی به هم نگاه می‌کنند و بعد دکتر باستانیِ پاریزی جوان از جایش بلند می‌شود و می‌گوید چون خواهرش در شیراز زندگی می‌کند نیازی به اقامت در هتل ندارد. کریم ساعی از مرد جوانی که سال‌ها بعد خدمات بزرگی به ادبیات فارسی می‌کند، سپاسگزاری می‌کند و جای او می‌نشیند

این ماجرا به خودی خود جالب است، اما چند گزارش دیگر پیدا کردم که ادعا می‌کنند آن مرد جوان «فریدون بهمنیار» بوده است. بیشتر که جستجو می‌کنم متوجه می‌شوم این خاطره‌ای است که باستانی پاریزی در کتاب «درخت جواهر» آن را نوشته و حتی در اینترنت تصویری از نسخه قدیمی یک روزنامه کرمانی را پیدا می‌کنم که نام این کتاب را آورده و همین خاطره را ذکر کرده، اما نوشته که دکتر باستانی پاریزی این خاطره را از زبان دوست خود فریدون بهمنیارِ کرمانی تعریف کرده است.

انگار برای اینکه سر از ماجرا دربیاورم چاره‌ای جز خواندن کتاب «درخت جواهر» ندارم، اما چون می‌دانم در آن نیمه شب برفی محال است آن را پیدا کنم، خودم را با کتاب «از پاریز تا پاریس» که تنها اثری است که از باستانی پاریزی دارم سرگرم می‌کنم تا دیگر به پیرمردی که ناگهان غیب شده بود فکر نکنم.

هواپیمایی که کریم ساعی در آن به سوی تهران پرواز می‌کرد، در چهارم دی‌ماه سی‌ و ‌یک سقوط کرد و او همراه با دیگر مسافران و خدمه پرواز کشته شد. 

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر