ساعت هفت صبح یک روز شنبه در دل زمستان است. انگار رسم نانوشتهایست که تا مغازه داران سه راه طالقانی کار روزانه را آغاز نکنند، خیابان شریعتی از خواب بیدار نمیشود. حتی در حوالی تجریش هم مغازه دارها منتظر همکاران ِ پایین نشین خود میمانند تا به رسم ادب کاسبانی که کسبشان قدمت بیشتری دارد اجازه بالا کشیدن کرکرههای مغازههاشان را صادر کنند. آیا شریعتی دومین خیابان بلند تهران است؟
من در حوالی سه راه طالقانی زندگی میکنم. تنها گرانی ناگهانی اجاره بها نبوده که من را به این نقطه از تهران عزیزمان کشانده، چهارده سال است که دانشجویم؛ درست به قدمت سالهایی که مستاجر بودهام و خب، دانشگاهم در همین حوالی است و درست در کمرگاه خیابان ورزنده قرار گرفته و بهش دانشکده سینما تئاتر میگویند.
در این سالها نه ذرهای امید برای اینکه روزی دیگر دانشجو نباشد به راه نامعلومی که در پیش دارم تابید، و نه بارقهای در دلم روشن شد که نشانم دهد بالاخره روزی میرسد که نه یک مستاجر که صاحبخانهی آپارتمانی هرچند کوچک و قدیمی باشم.
برای آغاز روز باید یک نان بگیرم و نزدیکترین نانوایی به من یک نانوایی بربری است که فقط بین ساعت پنج و نیم تا هفت صبح نان شیرمال میپزد. به نان های این نانوایی معتادم؛ نه فقط بابت طعم باشکوه نانهای شیرمالش که انگار هر صبح تجسم ِ یک خوشبختی موعود را بو میکشم و میبلعم؛ و شاید نه فقط بابت امید کاذبی که سحرخیز بودن و احساس کردن اولین ذرات ناپیدای نسیم صبحگاهی روی صورتم میبخشد؛ انگار به اینکه کارگر بروجردی نانوایی بهم بگوید، «سلام مهندس» عادت کردهام. خب، من مهندس نیستم، قرار هم نیست که مهندس بشوم اما عاشق «مهندس» بودن میشوم وقتی از زبان او جاری میشود چون این “سلام مهندس” بالاترین حد احترام قائل شدنی است که او در سی و شش سال زندگیاش اول در بروجرد و بعد در تهران آموخته.
بعد میروم مغازه مرتضی برای خریدن خامه، پنیر یا تخم مرغ. میدانم با نان شیرمال پنیر تبریز و نیمرو نمیخورند اما مرتضی دوست ندارد مشتریهایش هر روز صبح فقط یک جور از او خرید کنند. پنیر و تخم مرغ را وسط روز هم میشود خورد. بقالی مرتضی هم کمتر از صدمتر با خانهام فاصله دارد اما هر صبح اگر نیازی هم به مغازه مرتضی نداشته باشم به او سر میزنم چون مگر چند بقالی در تهران وجود دارد که سر صبح با صدای بلند به موسیقی رقصآوری گوش دهد که لبخند به لب چهرههای ورم کردهی خریداران میآورد.
مغازه چهارده متری او غار سحرآمیز درخشانی است که هر صبح اندوه تمام محله را هورت میکشد؛ اما زورش فقط به غمهای همان روز میرسد چون فردا دوباره باید او را ملاقات کنیم تا شاد بمانیم. مرتضی اهل قرچک است. هر روز راس ساعت پنج از قرچک ورامین به طرف بقالی اجارهایاش در دل تهران حرکت میکند و تقریبا شانزده ساعت سر ِپا میماند تا دوباره حوالی ساعت یازده شب به خانهاش برگردد. در شبانه روز فقط وقت میکند سه ساعت بخوابد اما راضی نمیشود آن سه ساعت را در نیم طبقه بالای مغازهاش بگذراند. میخواهد همان سه ساعت را در خانهای بخوابد که پدر و مادرش هم در آن میخوابند.
او قرچک را همانقدر دوست دارد که من زادگاهم سیدخندان را، و درست به اندازه من نمیتواند برای این عشق بیمثال دلیل کافی بیاورد. دلم میخواهد درباره مرتضی حتی کتابی بنویسم، یا اگر نه کتاب لااقل چیزی شبیه به جستاری برای چاپ شدن در یک نشریه. پس از مغازهاش دل میکنم. مرتضی این استحقاق را دارد که در متنی که فقط برای خود او نوشته شده جا بگیرد.
چون به جای پوشیدن دمپایی، کفش به پا دارم دلم میخواهد با نان شیرمالم کمی راه بروم. نم ِبارانی که دیشب باریده میتوانست یخ بزند اگر خورشید به زودی بیرون نمیآمد. وسط همان لایههای نمور یخ روی چالههای کوچک و کمعمق خیابان پا میگذارم و با صدایی که میشنوم کیفور میشوم. انگار خواسته و ناخواسته به طرف لانهی جاسوسی راه افتادهام. وقتی این باد کمرمق از لای درختهای باغی که تا چهل سال پیش سفارت آمریکا نام داشت میگذرد حتی مطبوعتر از الان میشود.
آنجا، یاد عشقی که چند ماهی میشود که از دست دادهام میافتم. لانه جاسوسی باعث میشود آن عشق را در روزهای اوجش، در زمانی که هنوز هفتهها با تباه شدنش فاصله داشت به یاد آورم.
در حالی از ایستگاه متروی طالقانی میگذرم که موتوریها هنوز در خیابان مفتح که تا چهل سال پیش نامش روزولت بوده وز وز نمیکنند و برای رد شدن از چراغ قرمز از هم سبقت نمیگیرند. باد انگار حضور من را حدس زده و درست وقتی میوزد که من جلوی بخشی از سفارت سابق آمریکا ایستادهام که به جای دیوار با نرده از پیاده رو جدا میشود.
اوایل بهار بود که همین جا از معشوقم عکسی گرفتم. وقتی دکلانشور دوربین آنالوگ او را فشار میدادم مطمئن نبودم آن حلقه فیلم سیوششتایی که چند دقیقه قبل خریده بودیم سالم باشد یا نه چون مغازهدار فیلم را از پستوی مغازه اش آورده بود و قبل از اینکه آن را به ما بدهد با لُنگ چرک گرفتهای پاکش کرده بود.
معلوم بود سالها از عمرش میگذرد و من وقتی آن را در تنها اتاق خواب آپارتمانم توی دوربین میگذاشتم با خنده به معشوقم گفتم: «هرچه بادا باد! به هر حال اگر الان یک حلقه سیوششتایی عکس آنالوگ از تو نگیرم احتمالن دیگر هیچ وقت فرصتش برایمان پیش نمیآید.» و او هم خوشش آمده بود؛ ذوق کرده بود از اینکه فهمیده بود من به صدها عکس دیجیتالی که با موبایلهایمان ازش گرفته بودم بسنده نکردهام.
اما حالا کمی بیش از ده ماه بعد از آن روز، این باد سرد به جای اینکه به تنهای هردوی ما لرزش خوشایندی بیندازد، فقط پوست صورت من را خشکتر میکند.
سعی میکنم فکرم را به چیزهای دیگری مشغول کنم. رویایی توی سرم میافتد. انگار دلم میخواهد از تکتک محلههای محبوبم بنویسم اما آیا میتوانم؟ آیا وقتش را دارم تا پایان این زمستان به تمام آن محلهها سر بزنم و چیزی دربارهشان بنویسم. فکر میکنم تا این کار را نکنم حالم جا نمیآید. باور دارم چیزی در آن محلهها هست که عکس و فیلم از پس توصیفشان برنمیآید و تنها ادبیات است که میتواند طوری که این تکههای تهران سزاوارش هستند آنها را بازتاب دهد.
من تا آخر بهار سیوشش بار دکلانشور آن دوربین آنالوگ را فشار دادم اما وقتی به تاریکخانه دانشگاه رفتیم تا خاطراتمان را ظاهر کنیم حتی یک عکس سالم هم نداشتیم. معشوقم سیوشش بار برای یک فیلم سوخته لبخند زده بود و یکی از ژستهای زیبایش را نشان دادهبود. اما این اتفاق برای کلمات نمیافتد. اگر درباره تهران بنویسم، کلمههایم میتوانند تا وقتی این شهر سرپا است زنده بمانند.