کافه های شهر و سقراط آرزو
توی کافه نشسته بودیم. گوشهی رو به پنجره را انتخاب کرده بودیم. از توی پنجره، تئاتر شهر، زیر لایهای از دود و سیاهیِ و یک آسمان نیمه آبی دیده می شد. هر دو دقیقه یکبار هم “بی آرتی”های قرمز رد میشدند. اتوبوسهای قرمزی که تازه وارد تهران شده بودند تا جمعیت را از این شهر به آن سر شهر ببرند. حرف رفتن بود. آنقدر حرف رفتن بود که عکس روی گوشی موبایل صدیقه یک خانهی سفید بود وسط یک جنگل سبز. روی پنجرهی خانهی سفید، دو گلدان بزرگ با گلهای صورتی و قرمز دیده میشدند. گلهای صورتی، شبیه گلسری بود که از زیرِ شال نازک مریم پیدا بود.صدیقه میگفت عکس خانهی رویاییاش در کاناداست و من فکر میکردم صدیقه هم میتواند مثل مریم یک کلیپس گلدار صورتی بخرد و چهار سال از عمرش را صرفه جویی کند