ادبیات، فلسفه، سیاست

فرشید کوثری

عامه‌پسند

مجید داشت ماشین را خشک می‌کرد، دستمالش را محکم تکاند، طوری که صدای دلپذیری کرد، البته برای او. دوباره لبه های پارچه را روی هم گذاشت و دستمالی چند تکه ساخت، جواد نشسته بود تا کمی خستگی در کند، آنقدر سرپا ایستاده بود که مهره های کمرش مثل سوزن بر پشتش فرو می‌رفت، گفت: «چی خبره؟ امروز خیلی سرحالی!» مجید گفت: «جوینده یابنده ست، آخرش اونی رو که می‌خواستم پیدا کردم.»جواد از سر تفریح گفت: «آخه تو چند بار عاشق می‌شی رفیق؟!» مجید با جدیتی صادقانه گفت: «این یکی فرق می‌کنه» جواد گفت: «در مورد قبلی هم همینو می‌گفتی…» چهره اش حالتی جدی به خود گرفت و سریع پاسخ داد: «این دفعه راستی راستی عاشق شدم!»

خون بد

از میان فاصله دو پرده که خطی باریک و عمودی بود به نور ثابت لامپی که از پشت شیشه‌ی پنجره، درست از بالای شاخه‌های درختی که در باد می‌لرزید؛ نگاه می‌کردم. روشنایی برای عبور نیازی به حرکت و گذر از موانع نداشت. بی هیچ حرکتی، درست در جای خودش ثابت و بی تلاش. و چه راحت خودش را به نگاه آدم‌ها میرساند. برای همین بود، برای اینکه هیچ تلاشی برای خودنمایی نمی‌کرد. یعنی نیازی به این کار نداشت. از موهبتی که در ذاتش بود آگاهی داشت. نور هر جا بخواهد می‌رود. اما نور تنها با تاریکی موجودیت پیدا میکند، هر چه تاریک‌تر، روشن‌تر.
 مادر تنها کسی بود که برای حس کردن حضورش نیازی نبود صدای قدم‌هایش را بشنوم. می‌دانستم که پشت سرم ایستاده. می‌دانستم که الان دستش را بالا می‌آورد تا در بزند، پس گفتم « بیا تو» شب بود و اتاقم در تاریکی روشن معلق مانده بود. باز هم حس کردم پس بی درنگ گفتم:« نه چراغ رو روشن نکن.» پشت سرم ایستاد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت. گفتم:«می‌دونی ساعت چنده؟» چیزی نگفت. گفتم:« می‌دونی؟» باز هم حرفی نزد اما محکم تر شانه‌ام را فشرد و گفت:« آروم باش، الانه که برسه.» «تو نمی‌فهمی مادر.»
هیچ زنی هیچ وقت حال یک مرد را در آن لحظاتی که حکم پیروزی یا شکستی ابدی را در زندگی دارد نمی‌فهمد. این خوشبینی او مثل مرضی بود که سرایت پیدا می‌کرد اما من واکسینه بودم. مرضی که زنها در جان شان نسبت به همجنس خود از ابتدا همراه دارند و همین باعث می‌شود که سپر دفاعی خدشه ناپذیری در مقابل هر مردی که از راه میرسد آماده کنند. اتحادی شفاهی که به کفه‌ی ترازو که حق را می‌سنجد هیچ وقعی نمی‌گذارد. تنها زمانی سپر را می‌اندازند که ایده‌ای هرچند بی منطق از جایی بالاتر بر سرشان نازل شود. و این همانقدر کشنده بود که خون بدی که در رگ‌های من و بیشتر خواهرم جاری بود، همین حق به جانب بودن او و مادرم که نمیشد به آن حمله کرد. با حمله فقط به خودم آسیب میزدم. گفت:«تو حق نداری، پدرت هنوز نمرده» او همیشه با پیش کشیدن بدترین حالت ممکن از شدت اتفاقی که در پیش بود می‌کاست و واقعیتی که آزاردهنده بود را بی ارزش می‌کرد تا خودش را قانع کند و مرا دلداری بدهد و این را هم خوب می‌دانست که چیزی قوی تر از حقیقت مرگ وجود