عزیزالله نهفته

فالبین

در آن بعد از ظهر دوشنبه سیزده جدی ۱۳۷۲ که شبح مرگ در هیکل‎های بی‎شمار می‎توانست ظاهر شود، پدری با دخترش می‎بایست چهار کیلومتر را

سفر

مأمور بکس اسناد و اوراقی را که به نظرش بی‎اهمیت‎ترین چیز در این کره‎ی خاکی بود، با بی‎میلی‌ای که ویژه مردانِ میانسال، تنها و بی‎خانواده است، وارسی کرد و به موبایلش خیره شد. ساعت ربع کم ده را نشان می‎داد. صدایی در گوشش طنین انداخت: «برای رسیدن به موقع باید زودتر حرکت کنیم.»