«من با آیدا سر آن کوچه قرار میگذاشتم. روی آن نیمکت مینشستیم و من جُک تعریف میکردم. تقریبا در هر قرار سه چهار تا جک میگفتم؛ او میخندید و وقتی کمتر از یک ربع ساعت از ملاقاتمان گذشته بود، میرفت. چند سال پیش میشد؟ زمان خاتمی بود. هشتاد و یک یا دو. الان آیدا زن یک لوازم خانگی فروش شده. دو تا بچه دارد که بزرگتره امسال رفت کلاس اول. ولی من هنوز توی این شهرک ول میچرخم…»
این حرفهای تکراری، داستانهای نخنمای عاشقانه، یا ذکر شکستهایی که حتی دیگر ذرهای دل را نمیسوزاند، چه برسد که بخواهد فکری را مشغول کند، از دهان مرد سی و چهار سالهای بیرون میآید که در شهرک آپادانا، از پشت سرم مثل رعد و برق میپرد و دو متر جلوتر، وقتی روی زمین فرود میآید؛ یک معلق سریع میزند و بین درختچههای حاشیه جاده گم میشود.
سال نودودو است و من بیستوشش سالهام. معلم سرخانهام. شاگرد هر کجا باشد، میروم و این بار در این بعد ازظهر نه چندان سرد و آلوده تهران در اولین هفته آذر ماه قرعه به نام شهرک آپادانا افتاده. دو سال پیش هم اینجا شاگردی داشتم. شاگردی که پول سه جلسه آخرش را نداد و من هم دیگر بهش زنگ نزدم. تا همین دو سال پیش حتی نمیدانستم کنار شهرک اکباتان، شهرک دیگری به نام آپادانا وجود دارد اما بعد از چندباری که به اینجا آمدهام فکر میکنم شهرک آپادانا، سرسبزتر و دوستداشتنیتر از اکباتان است. قدمت اینجا به سال پنجاه وقتی که بانک رهنی مجری طرح پروژه شهرک آپادانا شد برمیگردد. بعد از انقلاب وقتی بانک مسکن تاسیس شد مسئولیت پروژهای که انقلاب نیمه تمام گذاشته بودتش به عهده این بانک افتاد اما خیلی از آپارتمانهای اینجا تا حدود سال هشتادودو سند درست و حسابی نداشتند چون شهرداری به تعدادی از بلوکهای این شهرک شش فازی پایانکار نداده بود.

به درختهای توت حاشیه یکی از جادههای فرعی شهرک چشم دوختهام که مرد سیوچهار ساله دوباره ظاهر میشود؛ چند بار از روی صف شمشادها میپرد و روی چمن کلهمعلق میزند. من که هیجانزده شدهام او را تشویق میکنم. این اولین بار است که چنین ورزشکاری را به جای تلویزیون، در زندگی واقعی میبینم. مرد ورزشکار میخندد و میگوید امیدوار است نترسانده باشدم. زود نرسیدم و وقت ندارم زیاد با او حرف بزنم. اما او شروع میکند. من پانزده دقیقه دیر به کلاسم میرسم. فقط پانزده دقیقه که یک دنیا داستان برایم میسازد…
عشق از دست رفته میتواند آدم را بیچاره کند. میتواند افسرده، تلخ یا زودرنج کند. در مورد این مرد سی و چهار ساله که حالا دیگر نامش «سامان» است، عشق او را برای همیشه در خیابانهای تهران آواره کرده. او اما از این کلمه خوشش نمیآید. من این کلمه را برای وصف شرایط او به کار نبردم. خودش گفت و خودش زود حرفش را پس گرفت. گفت: «آواره نیستم. من به خیابانها پناه آوردهام؛ چون درهای بسته نفسم را بند میآورند.»
میدانستم «پارکور» یا «فری رانینگ» چیست. میدانستم چند سالی است که در ایران طرفداران زیادی پیدا کرده و حتی چندین آموزشگاه – نه فقط در تهران- مشغول آموزش آن به نوجوانها و جوانانها هستند. اما تا به حال اینقدر نزدیک با هیچ کدام از جوانانی که بیهدف و مقصد معین از در و دیوار شهر بالا میروند، دیدار نکرده بودم. «سامان» دوست نداشت جایی بنشیند و حرف بزند. چه باید میکردم؟ دنبالش میدویدم؟ با این کیف سنگین و اضافه وزن؟
قرار شد نه پیشنهاد او را بپذیریم و نه تمایل من را برای نشستن روی چمنها. رفتیم هر دو روی نرده پلکانی نشستیم که اگر کمی تمرکزمان را از دست میدادیم کمترین آسیبی که میدیدیم شکستن دست و پایمان بود. این طور سامان خیال نمیکرد که جایی متوقف شده، عافیتطلب و محافظهکار شده. خیال نمیکرد که نشیمنگاهش جایی آرام گرفته. پس حالا میتوانست حرف بزند.

من با همان اطلاعات کمی که از پارکور داشتم دل باخته آن بودم. نامش را گذاشته بودم «ورزشی برای انسان مطلقا شهری»، «به رسمیت شناختن هراس ِهیاهوی شهر و به کار گرفتن آن.» آدمهایی را که جلوی چشم همشهریهای مطیعشان از دیوار راست بالا میرفتند، ستایش میکردم. چه نافرمانی باشکوهی! بی داشتن قصدی برای رسیدن به جایی، از مکانهایی که برای حفظ رعایت نظم و ترتیب ِشهروندی ساخته شده بالا و پایین میروند. اما نه از روی پلکان، بلکه نردهها.
«سامان» برایم تعریف کرد که حدود نه سال پیش به این نتیجه میرسد که خاطراتش از این شهر بیش از اندازه پروار شدهاند. به هرجا پا میگذارد کسی را به یاد میآورد. اتفاقی را مرور میکند و قلبش را به تپش میاندازد. آن موقع به این فکر افتاده بود که سرانجام روزی زیر این انباشت خاطرات خواهد مُرد. مغزش ظرفیت انبار کردن این همه خاطره را از دست میدهد و منفجر میشود. نمیدانست باید چه طور با این انبار ِدر آستانهی لبریز شدن رفتار کند.
بیاختیار شروع به دویدن کرد. اما دویدن برای او کافی نبود. سامان «پارکور» را از کسی یاد نگرفت، بلکه آن را برای خودش- برای شخص ِخودش- متولد کرد. هراسش را از انباشت خاطرات شهری که عاشقش بود تنها در دویدن خالی نکرد. مثل عاشقی که دوست دارد سرش را توی موهای معشوق فرو برد و او را ببوید، از پستی و بلندیهای شهر بالا رفت، در اوج آنها ایستاد و درست در لحظه تحقق سکون، به پایین سقوط کرد. آیا جور دیگری امکان داشت که با معشوق خود یگانه شود؟
او دختری را از دست داده بود. دختر بیست سالهای به نام آیدا. با این جاری شدن ِهراسآلود در شهر محبوبش میدانست که قرار نیست آیدا را برگرداند. او دختری نبود که بایستد، نه اینکه بیپروا و عاصی باشد. نه، او الگویی برای زندگیاش داشت. آینده خودش را از همان بیست سالگی ترسیم کرده بود و میخواست به دنبال مردی برود که نیمه گم شده آن آینده تعیین شده باشد. سامان نمیتوانست آن نیمهی گم شده باشد. پسر بیستوسه سالهای از طبقه متوسط. دانشجوی رشتهای که حتی دلش نمیآمد نام آن را درست یک بار تا آخر بگوید. پدری که اجارهنشین مغازه پردهفروشی بود. سه چهار سال یک بار پردههایش را جمع میکرد و میبرد گوشه دیگری در خیابان زرتشت پهن میکرد و خرج همسر، دو دختر و پسرش را میداد.
آن زمانها، سامان لااُبالی بود؛ آسمانجل و بیمسئولیت. اما مگر آدم آسمانجل عاشق نمیشود؟ مگر آدم آسمانجل، تنها به این بهانه که کلبیمسلک بودن در ذات اوست، از ویران شدن عشقش غمزده نمیشود؟ سامان به تمام مکانهایی که با آیدا خاطرهای داشت سر میزد. پارک کوروش – که نام رسمی آن پارک شریعتی است- سر عباس آباد کنار آن کفش فروشی پنجاه ساله –که نام رسمی آن سر ِ بهشتی است- پارک قورباغه در شهرک غرب- که نام رسمی آن شهرک قدس است.
اما نمیخواست فقط سر آن مکانها حاضر شود. به قرار ملاقاتهایی برود که دیگر هرگز قرار نبود محق شوند. او میخواست حیات غیررسمی شهر را زندگی کند. اگر راه رفتن در پیاده رو، پشت چراغ قرمز ایستادن و ندویدن روی پلهبرقی زندگی رسمی شهر است، پارکور برای او حیات غیررسمی تهران شد. او تمام قرار ملاقاتها را دوید. از جملات عاشقانهای که گفته بود بالا رفت. از بامهای بوسهها پرید و از پلکان لبخندهای آیدا، چهار تا یکی پایین آمد.

آیا این رسمی کردن اضطرار و دهشت تمام دردسرهای زندگی در شهر نیست؟ او میخواست مغز کوچکش را، آن انبار محدود را، با بیپروایی ِپارکور درمان کند. هر پریدنی مرهمی میشد روی خراشی که خاطرات برای او به جا میگذاشتند. اما این حیات غیر رسمی نمیتوانست همیشگی و بیوقفه باشد. سامان بزرگ شده بود. بیستوپنج ساله بود و خیلی زود بیست و شش ساله. باید پول درمیآورد. حتی آسمان جُلها هم دیگر نمیتوانند تا مغز استخوان آسمان جُل باشند.
اوایل در یک دارالترجمه برای پایاننامه دانشجوهای سر به راه، منابع مطالعاتی ترجمه میکرد و در بیست و هشت سالگی یکی از مشتریهایش پیشنهاد کار جدیدی به او داد. حالا حیات رسمی تهران، سامان سی و چهار ساله را مدیر بخش بینالملل کارخانهای میداند که الماس صنعتی تولید میکند. کار زمختی که سامان از آن سر درنمی آورد و نمیخواهد هم که سر در بیاورد. خانه او حتی در شهرک آپادانا نیست. هیچ وقت نبوده. خانه آیدا هم اینجا نیست و نبوده. سامان و آیدا دنبال جای خلوتی میگشتند که از خانههای هر دو آنها حسابی دور باشد و بتوانند روی نیمکتی بنشینند و حرف بزنند و جاری شدن در شهر آنها را به شهرک آپادانا رسانده بود.
همانطور که حرف میزند بیقرارتر میشود. دستهایش را دور میلهها میپیچاند و پاهایش را جلو و عقب میبرد. معلوم است سکون مضطربش میکند. دستکم ده ساعت در روز پشت کامپیوتر مینشیند و برای مشتریهای عرب ِپولدارش ایمیل میزند. اما بعد از اتمام ساعت کار روزانه اش، دویدنِ بی دلیلش آغاز می شود. حالا وقت زندگی کردن تمام خاطرات غیر رسمی تهران است.
وقتی سامان بیهوده میدود و از دیوار راست بالا میرود، رفتگری برگهای زرد شدهای را به حاشیه پیادهرو جارو میکند؛ مغازهداری جواب مشتریاش را میدهد؛ پرستاری داروی مریض رو به موتی را سر موقع میدهد و معلم سرخانهای، با تاخیرهای همیشگیاش زنگ خانه شاگرد را میزند.
آدمی که تصمیم گرفته شهر را ببوید باید به سر کارش برگردد. آدمی که با خود قسم خورده تاب تحمل خاطراتش را داشته باشد باید تمام کاشیها، آسفالت، سیمان، بتن، و سنگهای تهران را لمس کند و به خودش قول بدهد که روی هیچ کدام از آنها سکون را تجربه نکند. اما با وجود اینکه از کار دوم سامان که حتی روزهای تعطیل هم آن را رها نمیکند، خوشم میآید، نمیفهمم چرا نتوانسته عشقی را که در سالهای آغاز جوانیاش به آن گرفتار شده بوده، فراموش کند.
من همیشه سوگوارانِ عشق را آدمهای سادهدل و بیتجربهای دانستهام که به خمودگیِ بعد از یک شکست معتاد میشوند و عشق را بهانه بزدلی خود میکنند. اما نمیتوانم همین فکر را درباره سامان داشته باشم. او از من جدا میشود. روی نرده پلکانی که کمتر از ده متر با من فاصله دارد، راه میرود و بعد میپرد توی جاده فرعی پشت سرمان.
وقتی او به سمت جایی که احتمالاً خودش هم نمیداند کجاست میدود، یاد جملهای میافتم که تابستان پارسال در کتابی از تولستوی خوانده بودم: «اگر آدمیزاد توقع داشته باشد که آتش عشقی که به آن گرفتار شده همیشه پایدار بماند، به این میماند که از شمعی توقع داشته باشیم تا ابد بسوزد.»