انعکاسِ خردهریزههای یک آیینه یک عصرِ روزِ آفتابی، چیزی از پیادهرو پرت میشود و شیشههای یک مغازۀ آیینه فروشی را خرد میکند. صاحبِ مغازه مضطرب و بیخبر-با عجله-پا میگذارد روی شیشهها و بیرون میآید. نگاهش را سراسیمه تو خیابان میگرداند…