زری ضرّاب خانُم در دالانِ تاریکِ درازی که یک سرش به حیاطِ پشتی و سرِ دیگرش به اطاقِ سردی که در آن یخچالهای بزرگی نگهداری میکردند وصل میشد، بر روی ویلچری که دختر عمویش برایش فرستاده بود، بیحرکت نشسته بود.