شبیر آنجاست. پسر کم ریش، پسر بیست و هشت ساله، پسر لاغر، پسر با قدِ بلند. در جانش پیراهنیست به رنگ خاک. بر سرش کلاهیست به رنگ شب. صورتش یک تابلوست. تابلوی پر از خط. هزار خط از رنج.
اولین باری که محمدرضا شجریان را دیدم، خیلی خوب بهخاطر دارم: عصر یک روز تابستانی در برلین، سال 2011. او در تورِ اروپا بود، همراه گروهی از نوازندگان جوان.
مدرسه حیاط بزرگی داشت، پنج کلاس در بالا و پنج کلاس در پایین ساختمان دوطبقهی قدیمی مشرف به حیاط و در بزرگ دو لنگهی چوبی بود، روبروی آبخوری پنج شیرهی حیاط انبار بزرگی بود که در آن نیمکتها و صندلیهای شکسته و بلااستفاده را میگذاشتند.