کتاب خالوممد برگهای از کتاب روی پیشخوان مغازهاش پاره کرد و فلفلهای گرد و قرمز هندی را شمرد و توی کاغذ گذاشت و بعد وزن کرد، کاغذ را با نخ سیاه رنگی که زیر دست پیر و چروکیدهاش بود محکم بست، گفت: «دیگه چیزی نمیخوای قربون؟»