یک بار دیگر سر و روی اتاق را نگاه کرد و گفت: «کتاب ها را جمع کردی از کتابخانه؟ نیفتند توی فیلم یکوقت.» تل کتابها را که صبح گذاشته بودم گوشه اتاق نشانش دادم. بالاتر از همه، نسخهای از «افسانهها» بود به امضای خود عین.سین که با خودنویس مشکیاش نوشته: «برای برادرِ آزاداندیش...» پای چشمهای برادرِ آزاداندیش از بیخوابی این سه روز، یک بند انگشت گود رفته و پوست سر چربیش برق میزند.