انگار تمامی ندارد این برف. از صبح یکسره میبارد. ماشین را گذاشتیم اول جادهی فرعی. نمیشد با ماشین جلوتر آمد. دوربین و سهپایه را برداشتیم و پیاده زدیم به راه. احتمالاً تا حالا دو- سه کیلومتری آمدهایم... رو به پری میگویم: «دیگه چیزی نمونده.» پری نفسنفس میزند. بخار دهاناش تا چند متر جلوتر میرود: «از اینجا که چیزی معلوم نیست.» راست میگوید. تا چشم کار میکند سفیدی است. میگویم: «نترس. آدم که راه دهات آبا و اجدادیاش رو گم نمیکنه.»