«من با آیدا سر آن کوچه قرار میگذاشتم. روی آن نیمکت مینشستیم و من جُک تعریف میکردم. تقریبا در هر قرار سه، چهار تا جک میگفتم؛ او میخندید و وقتی کم تر از یک ربع ساعت از ملاقاتمان گذشته بود، میرفت. چند سال پیش میشد؟ زمان خاتمی بود. هشتاد و یک یا دو. الان آیدا زن یک لوازم خانگی فروش شده. دو تا بچه دارد که بزرگ تره امسال رفت کلاس اول. ولی من هنوز توی این شهرک ول میچرخم….»