عصر تنگ برادر ما مثل مرمی طرف دهلیز دوید و فریاد زد: «گاو به دور درخت میچرخه، درد خور یاد کرده». پدر، دنبال وَتَرنَر دوید و مادر که به زنان پرتجربه بیشتر اعتماد داشت تا کسانی که چند سال از عمرشان را در فاکولتهها هدر داده و داکتر حیوانات شدهاند، پایش را بر شکاف دیوار گذاشت و با یک خیز آرنج هایش بر لبه ی دیوار مادر صَنَو رسید. مادر صنوبر، داکتر نسایی گاوهای منطقه بود. یک مشت پیرزال که چار فصل سال چادرشبی به سر و چند جاکت به بَر داشت و مثل اینکه همیشه آماده ی دوخت و دوز باشد، چند تا سوزن به چپه یخن جاکت اش خلانده بود.