ادبیات، فلسفه، سیاست

برچسپ‌ها: هدی اسدی

توی مطب دندان‌پزشکی نشسته‌ام. مدام این‌پا و آن‌پا می‌کنم و دستم روی دسته چرمی صندلی عرق کرده. حالم آشوب است. دارم فکر می‌کنم از صبح چی خوردم. نکند مسموم شده باشم ولی چیز خاصی یادم نمی‌آید. موبایلم را چک می‌کنم. نگران حسام هستم که پیش خواهرم گذاشته‌ام. اگر مرضیه نبود این جور وقت‌ها نمی‌دانم حسام را باید چه می‌کردم. توی این ۳ سال واقعا حق خواهری را بر من تمام کرده. منشی صدایم می‌کند. بالاخره نوبتم شده است. خدارا شکر کار به عصب کشی نرسیده بود و با یک پر کردن ساده مشکلم حل شد.