ادبیات، فلسفه، سیاست

برچسپ‌ها: هاتف هیدجی

در آن بعد از ظهر خوش آب و هوای بهاری لم داده بودم کتاب می‌خواندم که طوطی آمد و روبروی من نشست روی دسته‌ی مبل. آنقدر سبک بال زد و راحت از جلوی چشمم عبور کرد که تنها فرصت کردم خودم را به خاطر نصب نکردن توری پنجره‌ها سرزنش کنم. نمی‌دانم از کجا فرار کرده بود، اما مشخص بود دست‌آموز است. چون وقتی از جا بلند شدم، با لحن طوطی‌وارش گفت: