خمِ انگشتِ اشارهی مردانهای به شانهام میکوبد .نباید حدس بزنم که باباست. باید بدانم. باقطعیت. بویِ سیگارِ وینستوناش قبل از لمسِ انگشتِ پهن و سنگیناش آمد. دختر، دوباره چکارش کردی که آمده خِرت را بچسبد؟ حواست را خوب جمع کردی؟ کاغذی ماغذی، یادداشتِ نفرت انگیزی چیزی؟ زیر مژهای نگاهش میکنم. چه بابایِ نازی دارم من! کُـرکهای به هم پیچیده و طلاییِ دستهاش را! دارد به خوابی بی پایان می برَدَت، دارد غرقات میکند. آن خطهایِ خنده را که نگو، همان که گوشهی چشمهاش را احاطه کرده.