ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: نوروز جوان

face
احمد در یکی از آن آپارتمان‌های کهنه و فرسوده لاج پتنگر در دهلی زندگی میکرد. نمیشود گفت زندگی، کلمه‌ها اغلبن گمراه کننده است، زندگی کردن معمولن تصویر عادی و نورمالی از تجربه گذر زمان است. هیچ چیزی در زندگی…
شمال سردی آهسته آهسته می‌وزید و پرچم روی دیوار را آرام می‌لرزاند. اگر تازه واردی آن شب آنجا بود و از وجود پرچم خبری نداشت بی‌شک گمان می‌کرد یکی از جاسوس‌های طالبان روی دیوار ایستاده…
بازهم یکی از آن توهمات همیشگی؟ دیشب وقتی روی تختخوابش مست دراز کشیده بود، مردی را دیده بود با ریش سیاه و کوتاه و موهای دراز و طلایی، چهره اش ترسناک نبود. از آنهایی که می‌شد همراهش حرف زد و دوست شد. می‌خواست همین کار را بکند، در جایی که هیچکسی حرفش را نمیفهمید و به هیچکسی چیزی گفته نمیتوانست، یک همراز خیالی آنقدر هم بد نبود. کسی که برایش همه احساساتش را خالی کند. نفس نفس زنان تلاش کرد از جایش بلند شود. وقتی تلاش کرد با دقت بیشتری مرد را نگاه کند، چشمانش ضعیفی کرد، بصورت محو شده و نقطه‌ای دیده می‌شد. وقتی ازجایش بلند شد اتاق را خالی دید و هیچ اثری از آن مرد ریش کوتاه مو بلند نیافت. نترسید. احساس سنگینی کرد. به فکر فرو رفت، رویا بود؟ یک رویای بی خواب؟
پسر کلاه‌پوش شب‌ها تا دیروقت بیدار می‌ماند و زمانی که یکی از آن سگ‌های ولگرد را بیرون خانه می‌دید مقداری نان می‌گرفت و به بیرون می‌رفت. روی سنگ پهن و بزرگی نزدیک دیوار خانه‌شان می‌نشست و نان را تکه تکه به سوی آن سگ می‌انداخت. سگ وقتی مطمئن می‌شد دستان پسر کلاه‌پوش خالی شده و نانی باقی نمانده آهسته و آرام در کنار سنگ پهن دراز می‌کشید.