Tag: مرسده خدادادی

روزی دوستم آمد و درب منزلم را زد. از من پرسید: چیزی به پشت من رفته؟ گفتم: نمی‌دونم. بچرخ. و چرخید. گفتم: یه چاقو رفته پشتت. گفت: یه چاقو؟ کمی متعجب به نظر میرسید. پرسید: چاقو چطور رفته پشتم؟ گفتم: نمی‌دونم ولی باید درد زیادی داشته باشه. گفت: خب آره، یه کم...
من، خانم محبوبه محنت؛ زندانی شماره‌ی 127، به مدت دو سال است که در این شرکت به کار ترجمه‌ی بروشورهای ماشین آلات بسته‌بندی مشغولم. درب قهوه‌ای شیک را به جلو هل می-دهم و وارد بخش خدمات می‌شوم. خانم منشی هنوز نیامده، روی میزش دسته نرگسی در حال پژمردن خودنمایی می‌کند. از آشپزخانه صدای شستن استکان می‌آید.