بادی که میوزید، میان موهایم میپیچید. میتوانستم هر کدام از تار مو را که بخواهم حس کنم؛ رقصش با باد و موج برداشتنش از حیات. احساس آخرین و اولین مرزهای در جهان بودن شده. درک جهان موجی شده بود، که موجی میآید…
شبی بود از همو شبهای نامتعارف کابل. هوا باد آرامی را در خود میپرورید و خیمهی شب سرمهای رنگ بود. خانههای کوه آسهمایی مثل یک دریای مواجِ گوهر دیده میشدند، تلالو و همآغوشیای از نورهای زرد، نارنجی، سفید…
فرهاد همچنان میخواند: «دلمه میل دیاران دیگه کد». دو ماه بعدش این میل در من بود. رفتن به دیاری که بادش متبرک به عطرش باشد و شبانش، پر از گپ و گفتش، قصههایش و آرزوهایش و نجواهایی که بین شعر و افسانه بودند. اما نمیفامیدم «زین شهر خوب جانبرابر، چه خیل باید سفر کد» شهر کلمات آشنایم، شهر رگ و ریشهام، شهر قصه و چکر و عاشقیام...