ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: شنیدنی

عطایی یک جور خاصی به دست‌های آدم نگاه می‌کرد. شاید مجید راست می‌گفت. نگار گفته بود از سمینار کشوری شهرسازی که بر می‌گشتند عطایی توی هواپیماخوابش برده بود و سرش را گذاشته بود روی شانه‌ی نگار. سرش افتاده بود روی شانه‌ی نگار. واقعا افتاده بود یا…؟
photo-1448125719522-f5ea48ada070
در حمام را از داخل قفل می‌کند. صدای شیر آب می‌آید. پالتو را آویزان می‌کنم و به اتاق خواب می‌روم. چمدانم را از زیر تخت بیرون می‌کشم. صندوقم را در می‌آورم و تارهای شرابی را می‌گذارم کنار چیزهای دیگر. تار موها از همه بیشتر است. صدایی می‌آید. چراغی زیر تخت روشن و خاموش می‌شود. دست می‌اندازم بیرون می‌آورمش. گوشی موبایل است اما گوشی فریبرز نیست. چراغش روشن می‌شود و نام حمیرا می‌افتد و باز خاموش می‌شود. دستم می‌لرزد. گوشی می‌افتد. هنوز از حمام صدای آب می‌آید. گوشی را بر می‌دارم. فقط شماره‌ی حمیرا در حافظه‌اش است. یادداشتش می‌کنم. گوشی را سر جاش می‌گذارم و چمدان را هل می‌دهم زیر تخت.
پایش را از گلیمِ تخت درازتر کرده بود. دود قلیان از دهانش می‌رفت تا برسد روی سر کسانی که آنجا بودند. با قوطی کبریت بازی می‌کرد تا شاه بیاورد و کیف کند. از سر ظهر یک بند دزد آورده بود. چشم تنگ کرد به آمدن کوسه که می‌شلید. توی راه پایش گرفت به تخت حمال ها.« آی پیزی، کوری؟» کوسه کمرش را راست کرد و گفت:« کور بابات بود که تو پس افتادی.» قبل از آنکه جر بالا بگیرد، داد کشید و کوسه را صدا کرد. قهوه خانه از صدا افتاد و باز صدای قلیانها بلند شد. حمال‌ها نطق نکشیدند. حتما فهمیدند او یسل کوسه را می‌کشد.