ده سال از عروسیاش میگذشت و شش تا طفل داشت. البته فقط چهار تای اول مال او و حسن بودند؛ دو تای آخر پدرهایشان معلوم نبودند. یکی از آن دو، یک پسر موفرفری زردرنگ بود…
چهل دقیقه پیش از وقت اصلی شال و کلاه کرده و آمادۀ رفتن است. هی مثل گنجشک خودش را به در و دیوار و پنجره میزند. هر پانزده، بیست ثانیه یک بار به طرف ساعت میبیند.