ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: ساندرا سیزنیروس

Farkhonda_
در ویدیوی زجرکُش کردن فرخنده، در میان کسانی که بر سر و تن او می‌زدند، یکی کودک شش یا هفت ساله‌ای بود. او نخست ترسیده بود. با تردید به سوی جماعت خشمگین می‌نگریست و خود را بر میله های دیوار پشت سر چسبانده بود. برای چند لحظهٔ کوتاه، با بزرگواری یک پیر دنیادیده بر شعور خود مسلط باقی ماند و از عمل به آنچه که همه چیز و همه کس در پیرامونش حکم می‌داد، ابا می‌ورزید. چند لحظه بعد، تن خونین فرخنده با لگد مردان برآشفته پیش پایش لولید. این جا دیگر باید اراده و حیثیت خود را به صفت یک انسان، ثابت می‌کرد. اما شرمساری عجیبی را می‌توان در این کودک دید که می‌خواست هم‌رنگ دیگران نباشد. این شرمساری برای کودکان، بزرگ‌تر و رنج‌آورتر است.
چیزی را که آنها در مورد روز تولد نمی‌دانند و هرگز به تو نمی‌گویند این است که وقتی تو یازده ساله می‌شوی، تو همزمان ده و نه و هشت و هفت و شش و پنج و چهار و سه و دو و یکساله هم هستی. تو وقتی صبح روز یازده سالگی از خواب برمی‌خیزی، انتظار داری خود را یازده ساله حس کنی ولی نمی‌کنی. تو چشمهایت را باز می‌کنی و می‌بینی همه چیز مثل دیروز است، فقط نامش امروز است و بس.