نصف موهاش رو بلوند کرده بود. روزهایی که بارون میبارید وز میشدن و حتی اگه مرتبشون هم کرده بود بازم بهم میریختن. دختره زیاد حرف نمیزد، وقتایی هم که صحبت میکرد معمولاً ازش چند بار میخواستم تکرارشون کنه…
بین خیال و واقعیت پنجره را باز میگذارم؛ مراقب برگ درخت و گلهای یاس هستم که بویشان با دفعه بعدی که باد و باران میآید از پنجره تمام کوچه را پر کند، شاید این بار او زودتر راه را پیدا کند…
شب از نیمه گذشته. چیزی به صبح نمانده. از همین حالا دارم گدایی رسیدن شب بعد را میکنم. کاش خواب آفتاب سنگینتر از نفسهای من باشد. روی صندلی آهنی و سرد سالن غذاخوری نشستهام. ماشینهای رهگذر را یکی پس از دیگر…
حالا من در اتاق کم نورم نشستهام. یادم نمیآید چرا در ذهنم به مغازه رفته بودم، چرا در مورد رفتن به آنجا نوشته بودم، آخرین بار که پایم را از در اتاق بیرون گذاشتم چه فصلی بود، فصلها را به خاطر نمیآورم.