Tag: زهرا رسولی

خسته بودم و از اینکه در قطار جایی برای نشستن پیدا کرده بودم خوشحال بودم. زنی که به نظر می‌رسید دهه‌های پنجم یا ششم عمرش را سپری می‌کند، از داخل یک کیسه برنج چند لیف و چند اسکاج بیرون آورد و با صدای نه چندان…
حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم اما می‌رسیم به سکوت. انقدر ادامه می‌یابد که هیچ صدایی نمی‌ماند. نه صدای تلویزیونی، نه سرودی، نه ترانه‌ای و نه حتی فریادی. هی بغض می‌آید و می‌رود. بعد هم بغض می‌ترکد و آب، معابر را می‌گیرد. بعد آب بالا می‌آید از سرمان می‌گذرد. فرو می‌رویم در آن. دنیا تاریک می‌شود آب راه نفسم را می‌بندد و بیدار می‌شوم.