آقای هنلی یک مرد سادهدل امریکایی بود، اما بچههایش آخر خط بودند. آقای هنلی در یک شرکت بیمه کار میکرد و کارش تفکیک مردهها از زندهها بود. همهشان در کابینتهای پرونده در اتاق کارش بودند. همه به آقای هنلی میگفتند که آینده درخشانی دارد. یک روز که از سر کار برگشت، بچههایش منتظر بودند که قضیه را یکسره کنند: یا باید یک تلویزیون نو میخرید و یا آنها میرفتند و جرمی مرتکب میشدند. بچهها تصویر پنج نوجوان بزهکار را در حال تجاوز به یک پیرزن به پدرشان نشان دادند. یکی از آن نوجوانهای بزهکار داشت با زنجیر بایسکل به سر و صورت زن پیر میزد.