ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: رهنورد زریاب

من تک درختی هستم. در این جا بیخی تنها هستم. در دَور و پیشم، نی درختِ دیگری دیده می‌شود و نی گیاهی. تا چشم کار می‌کند، زمین خشک است و بویِ تنهایی. پشتِ سرم، تپه یی قرار دارد. تپه هم خشک و بی آب و علف است. زمستان ها، همه جا را برف می‌پوشاند. باد سردی می‌وزد و خنک بیداد می‌کند.
زمین، گِل‌آلود بود. مرد، به سختی گام برمی‌داشت. باران، با خشونت، لباس‌هایش را که به تنش چسپیده بودند، می‌شست. به کلبه‌ها رسید. دو کلبه، پهلویِ هم بودند: یکی بزرگ و دراز، دیگری کوچک و چهارکُنج. درِ کلبۀ کوچک را کوبید. پاسخی نیامد. محکم‌تر کوبید. شیهۀ ترس‌آلودِ اسپی، از کلبۀ پهلویی، شنیده شد.
باستان‌شناس روزهاي درازي را روي تپه، در ميان خاك ها، سپري كرده بود. با تلاش خسته‌گي ناپذير كاوش می‌كرد. مي‌خواست گذشته‌ای را كه در زير خاك مدفون شده بود، زنده سازد. می‌خواست از زير خروارهاي خاك، شهری كهن را پيدا كند - شهري كه وصف آن در كتاب‌هاي كهن آمده بود.