دمِ بیگاه بود و گرمگرمِ بعدازظهر خزانی جای خودش را به هوایِ خُنُک شام میداد که ریشسفیدهای قوم به خانهمان آمدند. ریشسفیدها که آمدند من کنج آشپزخانه خزیدم. دلشاد و خندان چای دم میکردم و میوه خشک مابین ظرف میگذاشتم. «من باید بهترین پذیرایی را از مهمانها کنم» این را گفتم و خندیدم. چای که دم شد، گفتم:«مادر چای را من ببرم؟»