ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: بهمن بلوک نخجیری

face
هیچ وقت به تو نگفتم. نتوانستم بگویم. نتوانستم بگویم، که همه چیزهایی که گفته بودی، برای من درست به همان اندازه ارزشمند بود، که درست در همان روز در سالن اجتماعات دبیرستانمان با صدای تو جان گرفت…
ما همدیگر را خیلی بهتر از آنچه تصور می‌توان کرد درک می‌کردیم. چیزی نوشیدیم، به خوراکی‌ها ناخنک زدیم و تا ابد از هم دور شدیم، اما برای همیشه همدیگر را دوست داشتیم. افسوس که اسمش را فراموش کردم…
حالا باورم نمی‌شود، پدرم آن صبح به جنگ رفته بود. خیلی بچه بودم، اما فکر می‌کنم می‌دانستم که او ‌را برای آخرین بار می‌بینم. که دیدار دیگری در راه نخواهد بود.
همسایه‌مان که زن یک نظامی بود، گریه‌کنان دوید توی حیاط. چیزی در گوش مادر گفت، اما با اشاره به او فهماند که نباید حرفی بزند. همه از این‌که با صدای بلند بگویند چه اتفاقی افتاده می‌ترسیدند، حتی وقتی می‌دانستند خبر به گوش دیگران رسیده. همه می‌ترسیدند نکند برچسب تحریک و تشویش اذهان بهشان بزنند. این از جنگ هم وحشتناک‌تر بود. آن‌ها می‌ترسیدند.
ولادیمیر میخایلیچ مواقعی که زود برمی‌گشت و از فرط کار خسته نبود، مشغول نوشتن می‌شد و آن وقت سگ جایی روی صندلی نزدیک او دراز می‌کشید و خودش را جمع می‌کرد. هر از گاهی یکی از چشم‌های سیاهش را می‌گشود و در حالت خواب و بیداری دمش را به این طرف و آن طرف می‌چرخاند.