میکائیل باید فکر میکرد تا بتواند در اجباراتی که خود برای خود ساخته بود تصمیمی را به اجبار، اختیار کند؛ مثل موشی که برای فرار از ماران صحرا چندین تونل حفر میکند، با این تخیل که در هنگام خطر از سوراخِ…
امیر پچپچ کنان و هذیانآلود میگفت: «من از فولاد هستم، هرکس جای من بود مُرده بود.» شهریار به دوست کمابیش قدیمیاش که به هوش آمده بود نگاه میکرد. سه ضربهی عمیق چاقو و زخم گلولهای…