استکان خالی را گذاشت توی نعلبکی وبردشان آشپزخانه. وقتی برگشت، جعبۀ دستمال کاغذی را به جلو هل داد، نشست کنار پیرزن و تکیهاش را آرام آرام داد به پشتی و شروع کرد: «رفته بودم قبرستون سر قبر محمد، داشتم باهاش حرف میزدم یهو شنیدم صدایی گفت، پسرته؟ برگشتم، دیدم جلالخالق محمد خودشه! خواستم بلند شم، او کنارم نشست. بهش گفتم آخه این بود معرفت؟