آقای چیو و نوعروسش در حال خوردن ناهارشان در میدان روبروی ایستگاه قطار موجی بودند. روی میز آنها دو بوتل نوشیدنی بود که کف قهوهای رنگی از آن بیرون میآمد و دو جعبه کاغذی حاوی برنج، با خیار تفداده و گوشت خوک. آقای چیو به همسرش گفت: «بخوریم!» و انتهای به هم چسپیده نیهای غذاخوری خود را شکست، با آنها تکهای از گوشت لعابدار خوک را برداشت و به دهانش گذاشت. وقتی میجوید، روی چانهاش چروکهای ریزی تشکیل میشد. سمت راستش میز دیگری بود که دو مامور پلیس ایستگاه قطار آن را اشغال کرده و در حال نوشیدن چای و خندیدن بودند. ظاهراً مامور درشتاندام میانسال برای همکار جوانترش که قدبلند بود و اندامی ورزیده داشت، جوکی تعریف کرد. آنها گهگاهی نگاهی به میز آقای چیو میانداختند.