ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: ادبیات روسی

doost___
ولادیمیر میخایلیچ مواقعی که زود برمی‌گشت و از فرط کار خسته نبود، مشغول نوشتن می‌شد و آن وقت سگ جایی روی صندلی نزدیک او دراز می‌کشید و خودش را جمع می‌کرد. هر از گاهی یکی از چشم‌های سیاهش را می‌گشود و در حالت خواب و بیداری دمش را به این طرف و آن طرف می‌چرخاند.
گاهگاه او خواب هایی می‌دید که به واقعیت می‌پیوستند. در این خوابها همه چیز مثل این بود که در بیداری اتفاق بیافتد. بله، این خواب‌ها بی‌هیچ استثنایی واقعیت می‌یافتند. باری، مراسم سوگواری خواهرش را که هنوز زنده بود، در خواب دید. وقتی بیدار شد این خواب را از یاد برد. روز بعد، مادر از مرگ خواهرش به او اطلاع داد... چندین بار خواب‌هایی مثل این دیده بود. همهٔ این خواب‌ها واقعیت می‌یافتند.