دو مرد حتی وانمود نمیکردند که این همکاری از سر عشق یا دوستی یا افکار تجملی از این دست است. چون آنها همدیگر را توی زندان پیدا کرده بودند. در چنین رابطهای که هر کدام در آن دنبال نفع شخصی خودش بود، منشور اخلاقی چیز اضافهای به نظر میرسید.
چیزی که من دوست داشتم، کنگفو بود. فیلم «خشم اژدها» را آنقدر تماشا کرده بودم که خط به خط دیالوگ آن را از بر بودم و چقدر آرزو داشتم که یک روز صبح از خواب برخیزم و به بروس لی تبدیل شده باشم. همیشه در حال مشت و لگد زدن در هوا به دشمنان خیالیام بودم که خانواده خیالیام را کشته بوده بودند.
وقتی اومورو یک دهکده کوچک بود، مردم آب و جاروش میکردند و تمیز نگهش میداشتند. اما حالا تبدیل شده بود به یک بندر شلوغ، مزدحم کثیف دَرَندَشت. و بعد آبله آمد. مردم ایبو از هیچ مرض دیگری اندازه کیتیکپا نمیترسند. آنها آبله را یک نیروی شیطانی میدانند و به همین دلیل وقتی کسی از آبله میمیرد، کسی سوگواری نمیکند مبادا آن روح شیطانی آزرده شود.