در خوابش هر دو روی یک حصیر در فضایی سفید و تمیز، که نه آغازش پیدا بود و نه پایانش، نشسته بودند. کنار آنها، در آن فضای لایتناهی سفید یک ماشین آدامس بود که بالای سرش یک حباب شیشهای بزرگ پر از آدامسهای توپی رنگارنگ داشت. از آن ماشینهای قدیمی که یک سکه توش میانداختی و دستهاش را میچرخاندی و یک آدامس بیرون میافتاد.