با چهارده سال سنم ، باید بابت هزینهی خورد و خوراک و تنفس هوای کوهستان برای او چوپانی میکردم. اوائل همه چیز به خوبی پیش میرفت. پیرمرد، دوستی به نام ماریون داشت که برای ما غذا میپخت. با من مهربان بود. کارم این بود که دنبال بزها این طرف و آن طرف بدَوم. روزی نبود که لااقل یکی از آنها سر از منطقهٔ ممنوعه در نیاورد. پیرمرد گفت : «کارت به خودت مربوطه، هر طور میخوای عمل کن، من میخوام درپایان هر روز هر پنجاه تاشان را تحویل بگیرم.»