پسر فکر کرد: اگر عمیقتر دستانم را فرو کنم، چه میشود؟ بعد با تمام نیرو دستهایش را داخل گُه فرو برد. کره به پیش لغزید، پاهای پسرک از زمین کنده شدند، و قلبش جا ماند، گویی نخستینبار حرکت «آفتاب» را در گازکها انجام داده باشد. او بالا پرواز کرد، برای لحظهیی، چون آفتاب سر چاشت متوقف شد و بعد با کرهی گٌهی که رخ دیگرش جانب بتون خم میشد، پایین لغزید. او در حالیکه میافتاد، فهمید که کره اینک بر روی او خواهد افتاد و او را له خواهد کرد. او حتا نتوانست سراسیمه شود. تاریکی چیره شد و هنگامی که پسر به خود آمد، همان کرهی گهی، که لحظهیی پیش او را روی بتون فرش کرده بود، بالا میبردش.