
شاید روزی دیگر
اشکهایش را با پشتِ دستش پاک میکند و به ساعت نگاه میکند؛ چیزی به آمدنِ احمد نمانده. میخواهد بیفوتِ وقت و تا زبانش به این حرفها میچرخد، به احمد بگوید که قصد دارد ترکش کند و برود…
اشکهایش را با پشتِ دستش پاک میکند و به ساعت نگاه میکند؛ چیزی به آمدنِ احمد نمانده. میخواهد بیفوتِ وقت و تا زبانش به این حرفها میچرخد، به احمد بگوید که قصد دارد ترکش کند و برود…
میخواستم بروم استخر. هوا که گرم میشد، من ماهی میشدم و تمامِ ظهرهای کسلِ تابستان، اقیانوس. یک ساکِ راهراهِ صورتی داشتم که با حوله و مایو و یک شامپوی تخم مرغی، قلنبهاش میکردم و همانطور که دستههایش را محکم میگرفتم، از زیرِ درختهای توت میگذشتم تا به استخر برسم.