روزی که تمام شهر را گشته بود؛ از چهل ستون تا گذرگاه و افشار سیلو و از باغ بالا تا خیرخانه و بلاخره سر از رستورانی در شهر نو درآورده بود. صدای پرندههای توی قفس هنوز در گوشاش باقی است که با همهمهی چوک آمیخته…
از این که بعد کشته کشته و کشتهشدن آدمها، هنوز هم ساعت بی وقفه و بی هیچ تغییر اندکی، حرکت میکند میترسم! پس من چی؟ من برای مردنام یا برای زنده ماندن چارهای میجویم؟ به عکسم که افتاده…
نوریه یخچال را باز میکند و بوتل آب معدنی را میگیرد. چند دقیقه بعد آب معدنی روی اجاق گاز میجوشد، آن را چای دم میکند و با توت و چهار مغز جلو خود میگذارد و به تماشای عکسهای روی دیوار مشغول میشود…
«آیا از درس و معلمها ناراضیاند؟» در مکتبهای دولتی پرسیدن چنین سؤالاتی رایج نیست. اصلاً خلاف غرور و شرف چنان مکانهای با شکوه است، این مکتبهای خصوصی است که خود را به پای شاگردانشان میاندازند…