هیپنوس امشب خیلی حوصله ندارد. شوهرش که مُرده بود آمد سر میزم. ازم خواست یکی از داستانهام را برایش بخوانم. داستانی که کاری کند زودتر فراموش کند. بشقاب را میگذارد روی میز. شروع میکنم به خوردن. حالا بخار روی…
آرئوپاژ [یک محاکمهی ناتمام] او وجود ندارد. اصلاً نیست. هیچوقت نبوده. او نتیجهی ناتوانی من است در کنترل ذهنم، وقتی که بیوقفه میساختمش.