دیوید ترنر، که عادت داشت کارهایش را با حرکاتی سریع و کوچک انجام دهد، با عجله از ایستگاه اتوبوس به سمت خیابان خودشان به راه افتاد. به مغازهی بقالی نبش خیابان که رسید، مکث کرد؛ چیزی داشت یادش میآمد. کره! و حسی از آسودگی به او دست داد. آن روز صبح، تمام راه تا ایستگاه اتوبوس به خود گفته بود، یادت نرود شب که برگشتی کره بخری، وقتی جلو مغازه بقالی رسیدی، کره را به یاد بیاور.