
نقره میریخت
انگار لِنی از وسط کوههای آلپ بیرون آمده و یقهام را گرفته و فریاد میزند که تو مقصر نیستی و هنوز به ارتفاع دوهزارمتری نرسیدهای. باید بگویم که حرفهایش درست است اما خب من وسط جهانِ خداحافظ گاری کوپر زندگی نمیکنم …
انگار لِنی از وسط کوههای آلپ بیرون آمده و یقهام را گرفته و فریاد میزند که تو مقصر نیستی و هنوز به ارتفاع دوهزارمتری نرسیدهای. باید بگویم که حرفهایش درست است اما خب من وسط جهانِ خداحافظ گاری کوپر زندگی نمیکنم …
وقتی که به خود آمدم اواخر آوریل بود. باران میبارید و بوی شکوفه بنفشه آفریقایی همهجا را برداشته بود. شاید اگر آن بوی خوش و نم باران را حس نمیکردم تا ابد بالای سر جنازهاش لبخند پیروزی میزدم…