Tag: ذبیح مهدی

گروه «گهواره» که جمعی از نویسندگان افغانستانی آن‌را مدیریت می‌کنند، دو کتاب کودک تحت عنوان «کاکا مراد و جعبه‌ی جادویی» و «کاکا مراد» به نشر رسانده است. این کتاب‌ها که به صورت فیزیکی چاپ شده‌اند و نسخه‌ رایگان پی‌دی‌اف آن‌ها نیز از وبسایت گهواره ارائه شده، برای کودکان از مرد فداکاری قصه می‌کنند که بر علاوه انس و الفتی که به بزرگان دارد، عاشق کودکان است و به آن‌ها زندگانی می‌آموزاند و تلاش می‌کند که جنگ بر سر آن‌ها سایه‌ای نداشته باشد.
من این فقدان تجربه‌ی جامعه‌شناختی فرهنگی را در تعدادی از داستان‌های معاصر افغانستان، عیب این داستان‌ها از نظر درون‌مایه و جهان‌بینی می‌دانم. آنچه‌که موقع خواندن مجموعه‌داستان چاهِ آخر به من دست داد همین تفاوت تجربه‌ی جامعه‌شناختی فرهنگی این داستان‌ها با تعدادی از داستان‌های معاصر افغانستانی بود.
اتاق هیچ نوع اثاثیه‌ی نداشت و تزئینات اندکی که به چشم می‌خورد، عبارت از مجموعه‌ی از نمونه‌های مهمات جنگی بود؛ از قبیل مرمی‌های گوناگون، پوچک‌های استفاده شده، چیزهای عجیب و غریب مانند پارچه‌های خُم‌پاره‌های فلزی و قطعه‌ی ضخیمی شیشه‌ی یک هواپیمای جنگیِ شوروی که در یک کُنجِ چیده شده بودند. ظاهراً این‌همه را مانند نشان‌های افتخارِ یک ورزش‌کار حرفه‌ی در این‌جا به نمایش گذاشته بودند.
کریم به همراهِ سایر مجاهدین از مغاره بیرون آمد و آهسته آهسته به طرف جسدها پیش رفت. او با خودش می‌اندیشید که آن‌ها را نباید دفن کرد؛ چون گرگ‌های گرسنه تمام بقایای جسدها را در ظرف دو روز پاک‌کاری خواهند کرد. از متجاوزین قشون سرخ به شدت نفرت داشت. آتش گشودن به یک سرباز ارتشِ شوروی برایش مانند آتش گشودن به یک خرگوش بود. او می‌دانست که در نهایت سربازان شوروی برای گرفتنِ انتقام دنبالش خواهند گشت و جنگ همچنان ادامه پیدا خواهد کرد.
اولین باری بود که خلیفه غژدی و چاه را برای ساعت‌های متوالی، به امانِ خدا رها کرده بود. آفتابِ تابستان کم‌کم غروب کرد. ساعت‌ها گذشت و دوباره صبح شد. باز هم هر کس با شگردهای مختص به خودش، دنباله‌ی ماجرای چاهِ هفدهم را گرفت. موی‌سفیدها، به بهانه‌ی وضو و صحراگشت تُخ‌تُخ‌کنان و اعوذبالله‌گویان از نزدیکِ چاه می‌گذشتند و نبودِ خلیفه را با لبخندِ ملیحِ خود به یک‌دیگر می‌فهماندند.
هرسه دَور یک صندلیِ که با لحافِ نازک و کمپل شُتری‌رنگ پوشیده شده بود؛ نشسته بودند. کلکینِ چوبیِ موریانه‌خورده با رنگِ روغنیِ سبز و یک تاق‌چه‌ی گلی، قالینِ کهنه و نم‌دارِ جیگری، سه تُشک و سه بالشِ قهوه‌ای با نقش‌های از برگِ چنار، تمام چیزهای بود که با یک نظر می‌شد حساب‌شان کرد. بوی تندِ سگرت و نمِ قالین فضای خانه را پر کرده بود.
گاهی فکر می‌کنم که شاید همه فراموشم کرده باشند. یعنی ممکن است؟ ممکن است مادرم مرا فراموش کرده باشد؟ شب‌ها در تاریکیِ محض از خواب بلند می‌شوم و روی تخت‌خوابم می‌نشینم و با خود می‌اندیشم که چرا یک‌باره اینطور شد؟ براستی مرا دیگر به خاطر ندارد؟