
موقتی
این طوری نیست که همه چیز را بتوان توضیح داد. توضیح از فهم میآید و بعضی چیزها فهمیدنی نیست. تو از من میپرسی: «چه بلا
این طوری نیست که همه چیز را بتوان توضیح داد. توضیح از فهم میآید و بعضی چیزها فهمیدنی نیست. تو از من میپرسی: «چه بلا
گروه «گهواره» که جمعی از نویسندگان افغانستانی آنرا مدیریت میکنند، دو کتاب کودک تحت عنوان «کاکا مراد و جعبهی جادویی» و «کاکا مراد» به نشر رسانده است. این کتابها که به صورت فیزیکی چاپ شدهاند و نسخه رایگان پیدیاف آنها نیز از وبسایت گهواره ارائه شده، برای کودکان از مرد فداکاری قصه میکنند که بر علاوه انس و الفتی که به بزرگان دارد، عاشق کودکان است و به آنها زندگانی میآموزاند و تلاش میکند که جنگ بر سر آنها سایهای نداشته باشد.
شوهر جوان «ساتوکو» همیشهی خدا مشغول است. امشب هم فقط تا ساعت ده با همسرش ماند، دوباره پشت فرمان موتر نشست، به او شب بخیری گفت و به ملاقات بعدی رفت. شوهر ساتوکو هنرپیشهی سینماست. بخواهی نخواهی، ساتوکو ناگزیر است این ملاقاتهای کاری شبانهی شوهر را که همیشه تنها میرود، تحمل کند. مدتهاست عادت کرده شبها به تنهایی تکسی شکار کند و به خانهاش در منطقه «اوسیهوما» برگردد. در خانه، کودک دوسالهاش چشم به راهش است.
گاهگاه او خواب هایی میدید که به واقعیت میپیوستند. در این خوابها همه چیز مثل این بود که در بیداری اتفاق بیافتد. بله، این خوابها بیهیچ استثنایی واقعیت مییافتند. باری، مراسم سوگواری خواهرش را که هنوز زنده بود، در خواب دید. وقتی بیدار شد این خواب را از یاد برد. روز بعد، مادر از مرگ خواهرش به او اطلاع داد… چندین بار خوابهایی مثل این دیده بود. همهٔ این خوابها واقعیت مییافتند.
«تانک» یک داستان کوتاه علمی تخیلی نوشته سوَر فِلیکسویچ گانسُفسکی، نویسنده روس است که حضرت وهریز آن را برای اولین بار به فارسی ترجمه کرده است. نسخه الکترونیک این کتاب را نشر نبشت کرده و به رایگان از اپلیکیشن کتابخوان نبشت ارائه کرده است.
– پدر جان…
– بله، دخترم؟
– مه و دوستم نادیه همیشه با هم استیم.
– آفرین، دخترجان.
– دَ صنف، دَ تفریح و دَ غذاخوری.
– عالیس. او دختر نازنین و با ادبی س.
– اما د درس دینیات او به یک صنف میره و مه به صنف دگه.
دوریس دوری ترجمه حضرت وهریز «… گذشته ازین، هزینهی اتاق هوتل را من میپردازم، او که یک شانزده پولی ندارد، این دانشجوی پزشکی! چه چیزی
او در را، همان طور که بهش گفته بودند، تیله کرد تا باز شود و خود را در اتاقک کوچکی یافت که در آن از هیچ نوع مبلی خبری نبود جز میز ساده آشپزخانه، یک چوکی جنبان و یک چوکی عادی. روی یکی از دیوارهای کثیف به رنگ زرد تیره، دو رف بود و روی آن انواع گوناگون بوتل و مرتبان، که تعدادشان به یک درجن هم نمیرسید.
پسر فکر کرد: اگر عمیقتر دستانم را فرو کنم، چه میشود؟ بعد با تمام نیرو دستهایش را داخل گُه فرو برد. کره به پیش لغزید، پاهای پسرک از زمین کنده شدند، و قلبش جا ماند، گویی نخستینبار حرکت «آفتاب» را در گازکها انجام داده باشد. او بالا پرواز کرد، برای لحظهیی، چون آفتاب سر چاشت متوقف شد و بعد با کرهی گٌهی که رخ دیگرش جانب بتون خم میشد، پایین لغزید. او در حالیکه میافتاد، فهمید که کره اینک بر روی او خواهد افتاد و او را له خواهد کرد. او حتا نتوانست سراسیمه شود. تاریکی چیره شد و هنگامی که پسر به خود آمد، همان کرهی گهی، که لحظهیی پیش او را روی بتون فرش کرده بود، بالا میبردش.
ساتوکو از این متعجب نشد که شوهرش با چه راحتی، درست مثل یک غیبت معمولی، در مورد صحنهی وحشتناکی که دیشب در خانهی شان اتفاق افتاده بود، صحبت میکرد. فقط برای لحظهای چشمهایش را بست تا این طوری صحنهی آن زایمانِ روح آزار از پیش چشمهایش دور شود. یگانه چیزی که در ذهنش جلوه مییافت، نوزادی بود که او را لای چند برگ روزنامهی خونآلود، میان تودهی انباشتهی روزنامهها، پیچانده بودند و بر فرش رها کرده بودند. شوهر این چیزها را ندیده بود.