دانای کُل
من خوشحالی گربه را نمیتوانستم تشخیص بدهم، تنها میفهمیدم که خود بهروز از داشتن این گربه خوشحال است. گربه به خوبی توانسته بود بهروز را از تنهایی بیرون بکشد. او روزها پس از اینکه از دانشگاه برمیگشت در اتاقش با گربهاش حرف میزد و بازی میکرد. این را خودش به من گفته بود. سال اول دانشگاهاش بود و در کابل کسی را نمیشناخت. تنها من بودم و یک رفیق دیگرش. من در دانشگاه با او آشنا شدم و آن رفیق دیگرش برای سه_چهار ماهی هماتاقی اش بود اما چند وقتی میشد که رفیقش به روستا رفته بود و بهروز در اتاقش تنها مانده بود. تا اینکه یکماه پیش متوجه این گربه شد که پشت کلیکن اتاقش آمده بود، در لبۀ کلکین خودش را جمع کرده بود و شیشه مانع ورودش به اتاق میشد. شاید برای یافتن غذایی آمده بود و یا هم برای گرفتن گنجشکی خودش را به این بالا رسانیده بود تا از درخت روبروی اتاق بهروز که در منزل سوم یک بلاک رهایشی موقعیت داشت آن را شکار کند. بهروز آهسته پلۀ کلیکین را باز کرده بود و گربه را گرفته به داخل اتاقش آورده بود. آن روز گربه را ساعتها نوازش کرده بود و برایش شیر و غذاهای مخصوص گربه آورده بود. این آغاز پیوند عاطفیاش با گربه بود.